۱۳۹۶ خرداد ۱۰, چهارشنبه






سیکل


هژبرمیرتیموری


حقوق نویسنده نوشتن است


.................................................................


 خُمره های شکسته 

تازه قد یه دستم بهار دیده بودم. مادرم گفته بود که «اگه یک انگشت دیگه بشمرم، موقه‌ی مدرسهام می‌شه».
خونه‌ی قشنگی داشتیم، با یه حياط بزرگ و آجرفرش که یه حوض گِردی وسطش بود، برا اینکه حوض تنها نباشه، مادرم چندتا گلدون سُفالی رو پیش‌اش گذاشته بود. پای دیوار آجری‌ش باغچهای پُر از گل‌های مخملی و کُنج حیاط چند خُمر فیروزه‌ای که پُر بودن از خاطره. و ايوان بلندی که با دو بازوی سنگی‌ش سقف خونه رو تو هوا گرفته بود تا آفتاب تو چشم اتاقها نخوره. وقتی ما بچه‌ها توش می‌دوويديم، آجراش پاهامونو قلقلک می‌داد.
چهار اتاق بزرگ داشتیم که پنجره‌شون رو به‌حیاط باز می‌شد و از تو درهای چوبی اونا رو با هم خودی کرده بود. اتاق سمت راستی که از همه بزرگتر بود، پذیرائی‌مون بود و فقط وقتی که مهمون می‌اومد، درشو باز می‌کردن. توش که می‌رفتیم هواش بوی کفشای عید رو میداد.
قسمت بالاش یه پیش‌بخاری داشت که دور تا دورشو نقش گل و میوه گچبری کرده بودن و دوتا پرنده سال‌ها بود که لای نقش‌هاش حبس بودن، رو سکوش چند ظرف استیلی که هیچکی استیل بودن‌شونو باور نداشت، اما هر وقت که از جلو نگاشون می‌کردی شکلتو درمی‌آوردن. و یه ُتنگ بلور که اگه دهَن‌شو باز می‌کردی اشکتو درمی‌آورد و چند کتاب توی فراموشی طاقچه به‌هم تکیه داده بودن. کف اتاق یه فرش بزرگ داشتیم که وقتی روش راه می‌رفتیم، مادرم می‌گفت:
ـ مواظب باشید گل‌هاشو زیر پا له نکنید.
خونه‌مون دائم پُرمهمون بود و فاميلها همیشه دور و برمون بودن و به‌خاطر رودرباستی که با مادرم داشتن، ما بچه‌ها رو بغل می‌کردن و الَکی قربون و صدقه‌مون می‌رفتن و سوغاتی‌ها آدم‌ها رو به‌خونه‌مون می‌آوردن.
 پدرم هنوز اونقدر پير نشده بود. اگر چه روزا کمتر اونو می‌ديديم. اما اگه خونه بود، می‌ديديم صبح‌ها که از خواب بيدار می‌شد، توی حياط، کنار باغچه، حوله سفیدی رو دور گردنش می‌انداخت و دوتا میل بزرگ چوبی‌شو که همیشه گوشه‌ی حیاط بود برمی‌داشت و ورزش می‌کرد. ما بچه‌ها هم می‌رفتيم پیش‌اش وای می‌ايستاديم و اداشو درمی‌آورديم. بعد از ورزش کردن می‌ایستاد، گرگ می‌شد و دنبال‌مون می‌کرد، باشکمای پُر ازخنده دورحوض می‌دوویدیم، مادر سرشو از پنجره بیرون می‌آورد:
ـ مواضب باشید، زیاد به‌حوض نزدیک نشید.
بعد آقا گرگه از پشت می‌رسید و بره کوچیکه رو که اغلب هم آنا خواهرم بود که با اون پاهای کوچیک‌ش همیشه عقب می‌موند رو می‌گرفت و بلندش می‌کرد، با نوک دماغ، شکم‌شو قلقلک می‌داد. چقدر نوک دماغش روی شکم لذت می‌داد. آنا تو بغل‌اش دست و پا می‌زد و ریسه می‌رفت، بعد مادرم تو ایوان می‌اومد و صدامون می‌کرد:
ـ بچه‌ها بیاین صبونه بخورین.
به‌دنبال پدر از پله‌های سنگی ایوان بالا می‌رفتیم. شبا که مهمون نداشتیم اسب‌مون می‌شد و ما به‌نوبت سوار پُشتش می‌شدیم و دور تا دور اتاق می‌چرخید، بعد می‌ایستاد و مثل اسب شیهه‌ای می‌کشید، دستاشو از روی قالی برمی‌داشت و ما از رو پشتش سُر می‌خوردیم و پیاده می‌شدیم. بعد اون یکی سوار می‌شد. از بازی کردن با پدر سیر نمی‌شدیم. اما افسوس که سرش حسابی شلوغ بود، باچی؟
ما نمی‌دونستیم. فقط می‌دیدیم که هر روز بعداز اون که صبونه‌شو می‌خورد، کت و شلوارشو می‌پوشید و از خونه بیرون می‌رفت و نیمه‌های شب که ما خواب بودیم برمی‌گشت.
تا اینکه یه روز که صبح ولرم تابستونی بود. پدرم مث هر روز، حوله‌ی سفیدشو دورگردنش انداخته بود و داشت با آب‌پاش فلزی گلدونای لب حوضو آب می‌داد و مادرم جلو آینه‌ی بزرگ‌مون با اون قاب بُرنزی قلمکاری شده، نشسته بود و داشت چشمای درشتشو با دقت سُرمه می‌کشید و خاله طاهره داشت نون سنگت برشته‌ای رو که تازه آورده بود، رو سفره می‌چید. بوی چای تازه دم که روی سماور برنجی بود، توی اتاق پیچیده بود. از تو کوچه صدای ماشینی نزدیک می‌شد، و بعد جیغ در حیاط بلند شد.
ـ این صبح زودکی می‌تونه باشه؟
پدرم بلند شد و آب‌پاش فلزی را رو لبه‌ی حوض گذاشت و به طرف در رفت. در رو که باز کرد، چندتا ژاندارم بودن که وارد شدن. من توی بغل پنجره، منتظر شروع کردن ورزش پدرم نشسته بودم، با دیدن اونا رو به‌مادرم گفتم:
ـ مامان مهمون اومد.
مادرم با تعجب از توی آینه نگاهی  به‌من کرد:
ـ مهمون؟ اونم این اول صُبحی؟
قلم رو توی سُرمه‌دانش فرو کرد و از جلوی آینه بلند شد و کنار پنجره اومد. دید که افسر میانسالیه با دو سرباز مسلح که دم در با پدرم مشاجره شونه. مادر با دستپاچگی چادرسفید گلدارشو سرش کرد و دمپائی‌هاشو پوشید و به‌ایوان رفت و از اون بالا رو به‌پدرم گفت:
ـ چیزی شده آقا؟
پدرم سرشو برگردوند و با صدای گرفته‌ای گفت:
ـ چیز مهمی نیس خانم، شما برید تو.
مادرم خواست تا به‌اتاق برگرده که ستون ایوان پَِرچادرشو سِفت گرفت. وایساد. خاله طاهره هم چیدن صبونه رو ول کرد و به‌ایوان اومد و کنار مادرم ایستاد.
ـ چی شده خانم؟
آرنج مادرم از زیر چادر لگدی به‌پهلوی طاهره زد:
ـ ساکت باش ببینم موضوع چیه؟
 گوش‌هام کوچکتر از اون بودن که بشنوم اون ژاندارم‌ها با پدرم چی‌کار دارند. اما دیدم که ژاندارم‌ها از حیاط بیرون رفتن و دم در وایسادن. پدرم که اومد تو، حوله از روشونه‌اش سُرخورد و پرید رو طنابِ توی حیاط.
از بغل پنجره پریـدم پائین. کنجکاوی دستمو گـرفت و پیش پـدرم برد.  با دستپاچکی داشت لباس‌هاشو می‌پوشید، مادرم داشت چیزی می‌گفت. جلوتر که رفتم، حرفاشو قطع کرد. پرسیدم:
ـ باباجون کجا می‌خوای بری؟
پَر پیراهن سفیدشو توی شلوارش فرو کرد:
ـ یه کاری دارم پسرم، باید حتمن برم.
ـ پس امروز ورزش نمی‌کنی؟
سینه شو بالا گرفته بود و داشت کمربندشو می‌بست، دستی به‌سرم کشید و گفت:
ـ باشه وقتی برگشتم، و ادامه داد:
ـ این دفعه می‌خوام تو رو بگیرم ویه لقمه‌ت کنم.
من خندیدم. مادرم دستی به‌شونه‌ام زد و گفت:
ـ برو صبونه‌تو بخور.
 بعد از همونجا خاله طاهره رو صدا کرد:
ـ طاهره، بچه‌ها رو ببر صبونه‌شونو بخورن.
دقایقی بعد صدای خارج شدنشونو از اتاق شنیدم. از کنار سفره بلند شدم و پیش پنجره رفتم، دیدم درحالی که مادرم پشت سرش راه میرِه، از پله‌های ایوان پائین رفتن. دم در حیاط مادرم ایستاد، پدرم بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. مادرم همونجا چادر سفید گلدارشو دورکمرش جمع کرد و رو پله‌ی سنگی دم در نشست و پَر چادرشو جلوی صورتش گرفت  و گریه کرد. از پنجره پائین اومدم و پیش مادرم رفتم، دیدم که گُلای چادرش همه خیس شدن.
دقایقی بعد صدای ماشین اومد که از کوچه‌مون دور می‌شد. صدای ماشین پدرم رو با خودش برد.
روزها گذشت و پدرم به‌خونه برنگشت. دیگه صبح‌ها بدون پدر، حیاط سرد و خلوت بود و ازآفتاب دلتنگی می‌تابید. و شبا تاریکی آدم رو خفه می‌کرد. مادر دیگه مث هر روز که از خواب بلند می‌شد، جلوی آینه نمی‌رفت و چشمای درشت و سیاهشو سُرمه نمی‌کشید و میل‌های چوبی پدر کُنج حیاط کز کرده بودن، و انگار گلدونای لب حوض ماتم ‌گرفته بودن و خُمره‌های فیروزه‌ای تو غمگینی سایه سر روشونه‌ی هم ‌گذاشته بودن.
روزگار همین جوری گذشت و پدرم برنگشت. نمی‌دونم چند روز، چند ماه و یا چند سال بدون پدرگذشت، فقط دیدم که گُلای باغچه‌مون خشک شدند، ریختن و ُخمره‌ها شکستند و من بزرگتر شدم، چاغ شدم، سنگین شدم، قد کشیدم، و از میل‌های چوبی پدرم بلندتر شدم و دیگه می‌تونستم اونا رو یکی یکی از زمین بکنم  و تا رو سینه‌ام بالاشون بیارم. خوب که نگاشون می‌کردی، عرق شوخی‌های پدرم لای ترک‌هاش زنگ زده بود.
به‌اندازه آجرهای حیاط‌مون خواب دیدم که پدرم مث همیشه که سفر می‌رفت، با اون چمدون خرمائی رنگش برگشته و با ورودش به‌حیاط، چمدون‌شو زمین می‌ذاره و ما بچه‌ها می‌دوویم جلوش، به‌اش که می‌رسیم، می‌شینه و بغلمون می‌کنه. با هم می‌آیم تو و سوغاتی‌ها رو یکی یکی باز می‌کنیم.
عاقبت اینقدر خواب دیدم تا مادرم بیدارم کرد و گفت:
ـ پاشید بچه‌ها امروز پدرتون می‌آد، پاشید هزار تا کار داریم.
بیدار شدیم، هنوز آفتاب نزده بود. چند لقمه شوق خوردیم، منو خاله طاهره سر و صورت خونه رو شستیم و دَم کوچه رو جارو و آب پاشی کردیم. خُمره‌های شکسته‌ی فیروزه‌ای رو جمع کردیم و دور ریختیم. مادرم دوباره جلوی آینه‌ی بزرگ و قلمکاری شده رفت و چشمای کوچیکشو سُرمه کشید. صدای ماشینی نزدیک شد. مادرم چادر سیاه‌شو سرش کرد و از پله‌های ایوان پائین رفت، همه دم حیاط ایستادیم. ماشین شورلت آبی رنگی جلو اومد و دم حیاط‌مون ایستاد. در باز شد و پیرمردیِ با موهای سفید و صورتی پُر از چروک پیاده شد، نگاه‌ش کردم، پدرم نبود. نگاه کرد چشماشو همه جا گردوند، دنبال بچه‌های کوچولوی شیطونش می‌گشت.


- سیکل -

اگرچه پرستوها رفته بودن، اما کوچه هنوز پُر بچه بود و زنایی که دم درا نشسته بودن. ما بچه‌ها با توپ قلقلی بازی می‌کردیم. نه، توپ نبود. اما سنگ زیاد بود. با سنگ‌های قلقلی بازی می‌کردیم. دوران قبل از تناسب بود و تلویزیونا هنوز سیاه و سفید. نه اصلن تو محله‌ی ما تلویزیونی نبود. اما مادر بزرگ قصه خوب می‌گفت. یه روز نیازعلی ندارد دنبالم اومد تا با هم به ‌مدرسه بریم. تو مدرسه بچه‌ها همه یه اسم داشتن. همه ندارد بودن. کلاس‌ها بوی نون می‌دادن و معلما بوی درخت. کتاب‌ها از بوی خمیر کپک زده بودن و نیمکت‌ها از سرما می‌لرزیدن. تو مدرسه گریه کردن واقعی رو یاد گرفتم. یه چیز دیگه هم. بابا نان داد. اگرچه همه‌ی باباها نون نداشتن، ولی دل مهربونی داشتن. تازه خیلی‌ها هم بابا نداشتن.
 بعداز مدرسه نیازعلی دنبالم می اومد تا با هم بازی کنیم. روزای خاکستری رو با هم داشتیم. یه روز با هم برا دیدن ماهی سیاه کوچولو کنار رودخونه رفتیم. نیازعلی هم سیاه بود. اونا حرف همو خوب می‌فهمیدن. رودخانه هم‌چنان می‌رفت. روزهای بچه‌گی ماهم.
بزرگتر شدم. بزرگتر و بزرگتر، موقه‌ی پیدا کردن ژولیت رسیده بود. اما من اسبی نداشتم. اسب دیگه قدیمی شده بود، ماشین اومده بود. ماشین هم نداشتم. پیاده رفتم و توی پنجره‌های مدرسه‌مون پیداش کردم. نمی‌تونست حرف بزنه. اما خط قشنگی داشت. منم براش می‌نوشتم. دزدکی. آخر داستان ما جور دیگه‌ای شد. ژولیت رفت گل بچینه. شکسپیر دیگه مرده بود اما مُشیری هنوز تو کوچه‌ها بود و داشت سنگ‌ها رو جمع می‌کرد و فروغ داشت کنار باغچه خواب می‌دید و سهراب توی بنارس شب دهکده‌ها رو وزن می‌کرد و به‌دنبال فصول از‌ سر گلها می‌پرید.
مدتی از ژولیت بی‌خبر بودم. می‌خواستم به‌اش تلفن بزنم اما تو کوچه‌مون هیچ کدوم تلفن نداشتیم.
 اون وقتا خیلی چیزا نداشتیم. چون ساختمان‌های کوچه‌مون همه گِلی بودند و برق نداشتن. مراد برقی هم هیچ وقت نیومد تو کوچه‌مون. اما پوران هر روز توی پنجره‌هاش می‌خوند. َبنان و مرضیه هم. بعضی وقتام امُ‌ کلثوم برا بابام می‌خوند. ما حرفاشو نمی‌فهمیدیم. چون ما کُرد بودیم. و برا اینکه ثابت کنیم که ما هم ایرانی هستیم باید فارسی رو یاد می‌گرفتیم. اجباری بود.
اون زمان خیلی چیزا اجباری بود. مث دورِ یقه زدن و سر تراشیدن برا مدرسه. مث هورا کشیدن، مث سلام کردن، مث قبول کردن لباسای گشاد عید.
محله‌ی پر از شوقی داشتیم. من همه‌ جاشو بلد بودم. می‌دونستم که ظهرها کجاش سایه لنگر می‌اندازه و کجاش شیطنت می‌دووه. شبا تو محله‌مون ستاره می‌بارید و بازی‌هامون لای تاریکی کوچه گم می‌شد و من به‌خونه می اومدم و روی چروک‌های رختخوابم آروم می‌گرفتم و چشمک زدن ستاره‌ها رو روی پیرهن سورمه‌ای مادرم می‌شمردم. کمی اونطرفتر، خواهرم به‌لالایی‌های مادرم میک می‌زد و بابام به‌دلواپسی‌های روی چوب سیگارش.
نیازعلی دیگه مدرسه نمی‌اومد توی گِلپزخانه جَوُنی‌ش رو لِه می‌کرد و دوده‌ی روزاشو به‌باد می‌داد. اما یادش همیشه توی ذهن کوچه ُقل می‌زد.
شبا روی پشت بوم‌ها پریا زار می‌زدن و هوا هنوز تازه نشده بود. هیچ صدایی نبود. فقط صدای کفش‌های قیصر بود که از کوچه می‌گذشت. یه صدای دیگه هم بود، صدای کسی که پشت دیوار بلندی جون می‌کَنه. زمستونا گل‌های یخ توی دل خیلی‌ها جَوُنه می‌زد وبعضی‌ها ایمان می‌آوردن به‌آغاز فصل سرد. شبای جمعه گوگوش از توی پنجره به‌بابام چشمک می‌زد و ما مشق می‌نوشتیم. داریوش و ستار از ترس پدرم پشت جلد کتابای خواهرم قایم شده بودن. و محمد علی کِلی توی کیف مدرسه‌ام به‌خرده‌های نان مشت می‌زد.
سال‌ها گذشت و من بزرگتر شدم. درست اندازهی بابام. حالا تو خونه‌مون دوتا مرد داشتیم. نه سه تا! اولش سه تا بودیم. دادش بزرگم هم بود که معلم روستا شدهبود. چون ارَس از شهر ما دور بود. بُرده بودنش اوین آبتنی‌ش بِدَن و ناخوناشو بچینن که دیگه برنگشت. خیلی‌ها توخونه شون حتا یه مَردهم نداشتن. مَردهاشون کشاورز بودن اما چون زمین نداشتن، رفته بودن خوزستان لوله بکارن.
تو محله‌مون چون مَردها رفته بودن ، زن‌ها نون می‌دادن. اما توکتابا هنوز باباها. به‌هرحال نون، نون بود چه فرقی می‌کرد که کی نون می‌دِه. من تا اون موقع نمی‌دونستم که بابام چه جوری و از کجا نونو پیدا می‌کنه. اما می‌دونستم که ناصر چند نفر رو توکاباره می‌زنه و کرایُف چندگل و خواهرم می‌دونست که فارافاست موهاش چه مدلیه.
بابام دیگه نمی‌تونست نون بده. پیر شده بود. اما من جوون بودم. مامان می‌گفت باید خودت بابا بشی. اما من نمی‌خواستم، چون ژولیت مامان شده بود. وقتی رفتم نون در بیارم تازه فهمیدم که چقدر سخته! مث ساکت نشستن کنار هفت سین.
بابام چون دیگه نمی‌تونست نون بده از خونه‌مون رفت. دنبالش رفتم تا پیداش کنم. اما نمی‌دونستم کجا.  توی کتابای فارسی دنبالش گشتم، اما رد پای بابام زیر چرخ دُرشکه والدوله‌ها و حوض‌السلطنه‌ها گم شده بود و هیچ اثری ازش نبود. پس کجا رفته بود؟
 مامانم گفت که برو از سروانتس بپرس. پیش سروانتس رفتم زیر سایه‌ی آسیابی ازکار افتاده داشت نقاشی‌ای که از بابام کشیده بود به‌پرده‌ی آسیابی آویزون  می‌کرد. پرسیدم: بابام کجاست؟
 گفت: که از اینجا رفته.
پرسیدم: کجا؟
گفت: به‌هیچستان.
دنبالش رفتم تا بالاخره پیداش کردم. پیش دون خوان داشت چپُق می‌کشید. یه کلاه حصیری سرش گذاشته بود و اسم خودشو گذاشته بود آﺋورلیانو و داشت رباعیات خیامومی‌خوند. دود چُپقش گرسنه‌ام کرد. رفتم تو یه رستوران سوری، گابریلا برام یه پرس میخک آورد. بعد از اونجا حرکت کردم از رودخانه می‌سی‌سی‌پی گذشتم و معدن‌کارای سیاه رو دیدم. که تو اون ظهرگرم تابستونی بیل‌های زنگ زده‌ شونو کنارشون روی سنگ‌ها گذاشتن و دارن به‌زغال سنگ‌های خشک گاز می‌زنن. از دور سلامی دادم و از اونجا به‌سرزمین شورآباد رفتم. از کنار رود ولگا گذشتم. ِرپین رو دیدم که داشت کشتی چوبی بزرگی رو تو آب می‌کشید. رد شدم و رفتم. پیرمرد شخم‌زنی رو دیدم که با ریش سفید و بلندش زیر سایه درخت سیبی دراز کشیده بود. سلام کردم، بلند شد و نشست. برام از جنگ و صلح گفت. بعد به‌قمارخونه‌های سن پترزبورگ رفتم. هنوز لنینگراد نشده بود و نازی‌ها به‌اش حمله نکرده بودن. کوچه‌هاش پُر فقر بود و تیره‌بختی به‌درو دیوارش چسبیده بود.
 سوار درشکه‌ای شدم و تو اون نیمه شب از یه کوچه‌ی تنگ و سنگفرش شده رد شدم. از پشت تنها پنجره‌ی روشن اون کوچه صدای چق چق نوشتن آناگریگوریانا رو شنیدم. بعد از اونجا به‌کِرت رفتم. زوربا رو دیدم. درحالی که بطری نیمه خالی‌ای رو تودست داشت، مست، مست، تلوتلو خوران تو کوچه‌های رِندی می‌رفت و حافظ می‌خوند. شایدم خودشو به‌مستی زده بود. دنبالش راه افتادم. وقتی به‌اش رسیدم گفت: دنبال من نیا پسر.
گفتم:  تشنه‌ی زمزمه‌ام.
گفت: برو به‌مغولستان خارجی.
کوله پشتی‌مو برداشتم و به‌کوه زدم.  توی غبارهای راه گم شدم. و سر از ماداگاسکار در آوردم. همون‌جایی که کوچه‌هاش پُر کروموزومن و هیچ چشمی به‌زمین خیره نیست و هیچ کسی زاغچه‌ها راجدی نمی‌گیره. وپرنده ها نمی‌خونن و ناقوس‌ها گریه می‌کنن. و کارناوال‌های سیاه و گل‌آلود داره و نور زنجیراش چشم کبوترا رو زخم می‌کنه.
در انحنای فکرم یاد ماه زنده‌ی بومی کرده بودم. به‌تهران برگشتم. زمستون سراومده بود و بهار شکفته بود. لاله‌ها بیدار شده بودن و تو کوه‌های توچال داشتن آفتابو می‌کاشتن. شبا که نگاه می‌کردی رو سینه‌ش یه جنگل ستاره داشت. تا اینکه دوباره پائیز شد و همه‌جا ابری. ابرهای سیاه و هزار ساله تمامی آبی آسمان رو بلعیدن. از تهران به شهرمون برگشتم. وقتی برگشتم، شنیدم که پدرم پشت چپرها مرده. و وقتی پدرم مُرد تو شهرمون پاسبونا نمی‌دونستن که شعر چیه. اما زدن و شلیک کردن رو خوب بلد بودن.
حالا دیگه بابای منم مُرده بود. اما بابای نیازعلی خونه بود و نرفته بود خوزستان لوله بکاره. می‌گفت که صدام داره اونجا رو شخم می‌زنه.
سیما خواهرم هم دیگه مدرسه نمی‌رفت تو خونه همش زیر تنها درخت حیاطمون، نون و دیالکتیک می‌خورد. مادرم خیلی نگرانش بود. می‌گفت: باید شوهر کنه. 
اما شوهر کجا بود؟ جَوونا رو همه برده بودن اوین ارشاد کنن. نیازعلی رو هم که دیگه بزرگ شده بود و می‌خواسته تا با ماهی سیاه کوچولو پیچ رودخونه رو عوض کنن، می‌گیرنش.
تا اینکه یه روز، نه روز نبود، شب بود. چند تا سیاهپوش اومدن و سیما رو با خودشون بردن. بالاخره هر دختری روزی باید ازخونه‌ی بابا بره. وقتی که بردنش تفنگ‌ها کِل می‌زدن.
چون فقیر بودیم مادرم برا جهیزیه‌ش اشک‌هاشو نخ کرد و گردنبندی براش بافت.
بعد از رفتن سیما من تنها شدم. از بیکاری رفتم و معلم شدم. روز اول که سرکلاس رفتم از بچه‌ها خواستم که خودشونو معرفی کنن. یکی یکی از جاشون بلند شدن:
ـ آرشِ ندارد؛
ـ بهمنِ ندارد؛
      ـ پرویزِ ندارد
ـ اکبرِ خیلی خیلی دارد.

 
چشم های باز پدر 
تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشت، خواهرش بود، گفت:
ـ فوران بيا بابا حالش خيلی بده، همش اسم تو رو می‌گِه، هرکاری داری بذار زمين و فورن بيا.
درحالي‌که دستانش می‌لرزيد، گفت:
ـ آخه من به‌اش قول دادم که چيزی براش بگيرم بيارم، هنوز نگرفتم.
ـ چی می‌گی نادر! اون داره می‌ميره، زودتر بيا.
سريع توی ماشين پريد و رفت. در بين راه دلش بد جوری شور می‌زد. با خودش گفت:
ـ نه، نبايد طوری بشه، ما تازه داريم با هم دوست می‌شيم.
شبی را بیاد آورد که رفته بود تا مثل همیشه حمام‌اش ببرد. از در که وارد اتاق پدر شد، آميخته‌ی بوئی از پماد و ساولون و توتون، فضائی متعفن و آزار دهنده‌ای را که تا اتاق‌های مجاور به‌مشام می‌رسيد، پُرکرده بود. به‌روی خودش نیاورد، سلامی کرد و با دلتنگی خاصی رفت و کنارش، روی فرش رنگ و رو رفته‌ی تبريزی نشست و به‌پشتی ترکمنی که کنار ديوار بود تکيه داد. و بعد مُچ استخوانی‌اش را گرفت و آرارم، آرام به‌حمام‌اش برد.
حالا دیگر حمامش داده بود و دوباره زخم‌هایش را پماد زده بود. پدر لُخت و عُریان با آن بدن نَحیف و استخوانی و آن سر از ته تراشیده‌اش، درحالی‌که زانوان لاغرش را به‌سینه‌اش چسبانده بود، روبرویش نشسته بود و داشت کنار زخم‌های روی بازویش را می‌خاراند.
با پشت دست قوطی توتونش را جلوی نادر سُر داد.  دست‌هايش پمادی و چرب بود و خودش نمی‌توانست بپيچد، هروقت که نادر پيش‌اش می‌رفت مقدار زيادی برايش می‌پيچيد.
 زيرچشمی نگاهی به‌او کرد. هميشه می‌گفت:اونقدر سفت نپيچ پسر.
سر و شانه اش را جلو داد و با دست چپش بالشتچه‌ای که هميشه رويش می‌نشست و حالا به‌عقب رفته بود را دوباره به‌زيرش کشيد. سرش را پائين انداخته بود و با خودش حرف می‌زد، چیزی گفت. مثل همیشه گلايه بود، فرقی نمی‌کرد از کی يا چی. پدر هميشه چيزی يا کسی را داشت تا ازش گلايه کند. اين دفعه از بچه‌ها بود.
ـ بی‌شرفا، تمام وسايلمو جدا کردن، حتا ظرف و ظروفمو. ازَم فرار می‌کنن، کسی يه ليوان آب دسم نمی‌دِه، انگار نه انگار که من پدرشونم و بزرگشون کردم.
هم‌چنانکه حرف می‌زد، دست‌اش را به‌سوی او دراز کرد، سيگار می‌خواست. نادر يکی از آن‌هائی را که پيچيده بود، روی چوب سيگار زد و دست‌اش داد. چوب سیگار را که گرفت رو به ‌نادر کرد:
ـ پسرم خودتو بيچاره و گرفتار عذاب وجدان نکن.
نادر مقداری توتون را توی کاغذ سیگار ریخت:
ـ چرا؟ مگه چی شده؟
سیگارش را گیراند و درحالی که هنوز چوب سیگار میان دندان‌هایش بود گفت:
ـ توليد نسل جنايته پسر. سعی کن که مرتکب جنایت نشی.
نادر با نوک زبانش لبه‌ی کاغذ سیگار را خیس کرد:
ـ پس جنابعالی جنايتکار بزرگی هستی.
دود  سیگارش را بیرون داد و سری تکان داد:
ـ بله و حالا دارم مکافاتشو پس می‌دم، نمی‌بينی که به چه حال و روزی افتاده‌ام؟
سیگار پیچیده شده را کنار بقیه گذاشت و برگ دیگری از کاغذ درآورد:
- نه پدر، شما همیشه اغراق می‌کنی. مردم از داشتن بچه احساس خوشبختی می‌کنن و از بچه‌هاشون راضی‌ان و از اونا لذت می‌برن. بچه‌های موفقی تحويل اجتماع دادن. همه تجربه‌های تلخ تو رو ندارن. برعکس به ‌بچه‌هاشون افتخار هم می‌کنن.
ـ افتخار می‌کنن که چی؟ که درس خوندن؟ که ثروت دارن؟ داشتن ثروت هيچ ضامنی برای خوشبختی بچه‌ها نيس پسرم و يا اينکه بچه‌های تحصيل کرده حتمن خوشبختن. هر انسانی که به‌دنيا اومده و نفس می‌کشه، بدون رنج نيس و هميشه چيزی رو داره تا از اون رنج بکشه و هميشه در جدال با رنج‌هاس. حتا اگه ثروت دنيا رو هم داشته باشی و یا بالاترین ُقله‌های زندگی رو فتح کنی، هيچ تضمينی برا خوشبختی بچه‌ای که توی اين دنيا می‌آری وجود نداره و اگه بچه عذابی تو زندگی ببينه، مسئولش پدر و مادرن.
ـ پدر، آدم که نمی‌شه که تا آخرعمرش تنها بمونه! تازه اگه هيچکی بچه دُرُس نکنه، که نسل انسان منقرض می‌شه.
ـ نخيرمنقرض نمی‌شه، ديگران به‌اندازه کافی بچه درست می‌کنن. تو خودتو مث من گرفتار نکن.
ـ یعنی شما می‌گین من تا آخر عمرم مجرد بمونم؟
ـ من فقط می‌گم، اگه می‌تونی، توليد نسل نکن و با وجدان آسوده زندگی کن و بعد هم که پير شدی، بذار با نفس راحت تموم کنی، نه مث امروز من با هزاران آه و دل‌نگرانی.
ـ گیرم که من پیشنهاد شما رو قبول کنم، اما اون جور زنی رو از کجا گیر بیارم که با تصمیم من موافق باشه؟ شاید زن آینده من نخواد از غریزه‌ی مادری‌اش بگذره؟ از طرفی خوب زندگی بی‌بچه چه معنی داره؟
درحالی‌که با دستان چرب و پمادزده‌اش ساق پایش را می‌خاراند، گفت:
ـ زندگی هيچ معنایی نداره پسرم جزء خود زندگی.
ـ اما من دلم می‌خواد که بچه داشته باشم پدر.
ـ اگه اینطوراحساسی داری، برو از اين همه بچه‌های بی‌گناه و بی‌کسی که ديگران انداختن و به‌امان خدا توی خيابونا و يتيم خونه‌ها رها کردن، هرچندتا که تونستی بيار و بزرگ کن.
دود سيگارش را به‌آهستگی بيرون داد و گفت: می‌دونی پسرم، هر وابستگی خودش يه رنجه. فرقی نمی‌کنه. حالا چه بچه باشه  و چه...
ـ می‌دونم پدر این حرف بوداست.
پدر ادامه داد:
ـ سعی کن که تو اين دنيا با رنج کمتری زندگی کنی.
ـ باهمه‌ی رنجی که شما برا من درست کردی، چطور می‌تونم رنج کمتری داشته باشم پدر، درضمن، شما که اين جور عقيده‌ای داشتی پس خودت چرا ازدواج کردی؟ و اين همه به‌قول خودت بچه‌ی بی‌گناهو توی دنيا آوردی، که حالا هم همه رو برا من که باصطلا ح  بزرگتر از بقیه ام گذاشتی؟
ـ مسئله همینه پسرم، اون زمان من هم مثل الان تو و همه مردم فکر می‌کردم و دوست داشتم که بچه داشته باشم. به‌خودم مغرور بودم و فکر می‌کردم که من حتمن بچه‌هامو خوشبخت می‌کنم. فکر می‌کردم که افسار سرنوشت تو دست خودمه. غافل از اينکه گاه حوادث، افسار سرنوشتو از کفِ انسان می‌گيره و اونو دنبال خودش به‌جاهائی می‌کشونه که هرگز فکرشم نمی‌کرده.
درحالی که دسته قوری کوچکی را گرفته بود و در استکانش چای می‌ريخت ادامه داد:
ـ می‌دونی پسرم، آدم که مرتکب اشتباهی می‌شه، وقتی می‌خواد اشتباهشو درست کنه، مرتکب اشتباه ديگه‌ای می‌شه، چراکه انسانه.
درحالی‌که دست‌اش را زیر تشک برده بود و گوئی دنبال چیزی می‌گشت، گفت:
ـ ولش کن، تو حرف منو نمی فهمی.
از زیر تشک تکه کاغذِ تا شده‌ای را درآورد و جلوی نادر انداخت. نادرکاغذ را برداشت و پرسيد:
ـ اين چيه پدر؟
به‌کاغذ اشاره کرد و گفت:
ـ بخونش پسرم.
تایِ کاغذ را باز کرد و خواند.
ـ فرزند ارشدم نادر، جسد مرا شبانه بالای سپیدکوه ببر و آنجا بی‌آنکه مرا خاک کنی، روی بلندای کوه رها کن.
امضاء پدرت.
تبسم تلخی کرد و در حالی‌که کاغذ را دوباره تا می‌کرد گفت:
ـ بابا، تو اين هزارمين باره که از اين حرفا می‌زنی.
ـ نه پسرم اين دفعه ديگه جديه، خودم می‌دونم، امشب شب آخر منه.
سيگارش را روی چوب سيگار زد و پرسيد:
ـ خوب؟ این کار رو می‌کنی؟
ـ اينم باز از اون حرف‌هاتونه‌ ها! آخه مگه می‌شه پدر؟
درحالی که به‌آرامی به‌چوب سيگارش پُک مي‌زد گفت:
ـ اگه بخوای کار سختی نيس.
ـ تروخدا پدر دست برداريد. شما ديگه عمری ازتون رفته، بيا و اين دم آخری زندگی رو جدی بگير و مث بقيه‌ی مردم نرمال رفتار کن. تازه، گيرم که بشه و من مثلن جسد تو رو لای پتو بپيچم و بالای کوه ببرم که چی؟
لبخندی تلخی زد و گفت:
ـ هيچی پسرم، اونش ديگه به‌خودم مربوطه؟
ـ آخه شما هيچ به‌آبروی خانوادگی ما فکر نمی‌کنی؟ نمی‌گی که فردا مردم چی مي‌گن؟ نمی‌پُرسن که قبر بابات کو؟
پدرکبريتش را برداشت تا سيگارش را که خاموش شده بود، دوباره روشن کند و گفت:
ـ بذار هرچه می‌خوان بگن.
نادر توی حرفش پريد:
ـ نه پدر، همين جوریشم به‌اندازه کافی بهانه دست مردم دادی، فردا هزار جور حرف برامون درمی‌آرن، آخه تو الان ناسلامتی چندتا دختر دم بخت داری، لا اقل کمی فکر آبروی اونا رو بکن.
پدر دست‌اش را تکان داد و گفت:
ـ هرکی می‌خواد دختر رو به‌خاطر من بگيره، نگيره بهتره.
و ادامه داد:
ـ خوب؟ چی می‌گی؟ اين کار رو می‌کنی؟
نادر که سرش را پائين انداخته بود و داشت با عصبانیت کاغذ را ميان انگشتانش لول می‌کرد، سرش را برداشت و گفت:
ـ ببينيد پدر، ما توی فلات تبت نيستيم، اينجا جمهوری اسلامی ايرانه، می‌خوای منو
بگيرند و به‌جرم مُرتد بودن پدرمو دربیارن؟ من همين جوريش‌ام به‌اندازه کافی...
پدر خودش را روی تشک جابه‌جا کرد و گفت:
ـ غلط کردن! به‌کسی چه! بدن خودمه هرکاری بخوام می‌کنم، يعنی چه؟ من نمی‌خوام که از اين آداب مُزخرَف و تشريفات کذائی برا من اجراء کنيد و آخوند سورچرانی بیاد و عَربی بَلغور کنه و...
نادر که برخلاف ميل‌اش هم‌چنان با او مخالفت می‌کرد. با عصبانيت تکه‌ی لول شده کاغذ را جلوی پدر پرت کرد و گفت:
ـ من از اين ديونه بازی‌ها نمی‌کنم پدر.
با عصبانيت کاغذ را از روی فرش برداشت و توی چشم‌های نادر نگاه کرد و گفت:
ـ پس تو ديگه پسر من نيستی.
کاغذ را با عصبانيت زير بالشچه فرو داد و انگار که ديگر حرفی با او نداشت، رويش را به‌سوی پنجره‌ی تاریک گرداند.
دقايقی طولانی حرفی رد و بدل نشد. از آنجاکه نادر با عقايد ياغی‌گرانه پدر آشنا بود و دليل اين خواسته‌اش را می‌دانست رو به‌پدر کرد و گفت:
ـ من می‌تونم کارد يگه‌ای بکنم.
پدر به‌حالت تحقيرکننده‌ای نگاه کوتاهی به‌نادر انداخت که ببيند چه می‌خواهد بگويد و نادر گفت:
ـ من می‌دونم تو چته. تو می‌خوای هيچ کلمه عربی و متن اسلامی روی سنگ قبرت ننويسيم، باشه همين‌طور خاکت می‌کنيم بی‌هيچ نام و نشونی و يا مراسمی. حتا سنگ قبرم برايت نمی‌ذاريم. اينطوری خوبه پدر؟
چيزی نگفت و هم‌چنان به‌پشت تاريک پنجره خيره مانده بود. نادر ادامه داد:
ـ کنار قبر بابک که هیچ کسی جرأت نکنه بیاد سر قبرت. تازه او هم خوشحال می‌شه.
منتظر بود تا پدر چيزی بگويد، اما او هيچی نمی‌گفت. نادر ادامه داد:
ـ تو همش به‌خودت فکر می‌کنی پدر. حداقل به‌بابک هم کمی فکر کن. او الان سال‌هاست که توی اون گوشه ی ممنوعه غريب و بی‌نام و نشون تنها افتاده. فکرشو بکن، که اگه يکی از ما برا هميشه پيش‌اش بريم؟
ازآنجا که می‌دانست پدرش هيچ اعتقادی به‌اين داستان‌ها نداره، هرلحظه منتظر بود تا پدر
با عصبانيت حرفش را قطع کند. پدر آهی کشيد و گفت:
ـ ولش کن پسرم، می‌تونی يه کار ديگه‌ای برام بکنی، يا اينم از دستت برنمي‌آد؟
ـ اگه باز ازين حرفاس، که نگی بهتره پدر.
نگاهش را از پنجره برگرداند و با صدای گرفته‌ای گفت:
- از موقعی که اين مريضی لعنتی شروع شده لب به‌هيچی نزدم، دلم برای يه استکان عرق لک زده، مي‌تونی برام گير بياری و فردا با خودت بياريش؟
نادر پايش را دراز کرد و گفت:
ـ اين شد يه حرفی، اگه زير ابر هم که شده حتمن برات گير می‌آرم پدر.

دم خانه‌ی پدر که رسید، ماشين‌اش را با عجله توی کوچه پارک کرد و به‌سرعت به‌داخل دويد. صدای شيون و زاری از خانه بلند شد. توی دلش ريخت. به‌سرعت وارد حياط شد. از پلکان کوتاه درِ ورودی بالا رفت. وارد راهروی خانه که شد خواهرش ميترا را ديد، درحالی که گونه‌هايش را با چنگ خون انداخته بود، شيون‌کنان روبرويش آمد، بی‌آنکه واکنشی نشان دهد، مثل روزهای قبل که به‌ديدن پدر آمده بود، به‌طرف اتاقش رفت. از لابلای چند زن ناشناس همسايه که درآستانه‌ی در ايستاده بودند رد شد، توی اتاق، پدرش را ديد که مثل هميشه روی تشکی که از زمان مريضی‌اش روی آن می‌نشست، درحالی که سيگاری تا نيمه سوخته روی چوب سيگارش بود و آن را با دقت لبه‌ی زير سيگاری گذاشته بود، با چشمان نيمه‌باز به‌دو بالش مخملی تکيه داده بود.
جلو رفت و کنارش نشست. خوب توی چشمان نيمه‌بازش نگاه کرد و بعد به‌آرامی دست به‌صورتش کشيد، پدر چشمانش را بست و آن آخرين باری بود که او در چشمان باز پدرش نگريست.


 .....................................................................
 پژواک 

ـ چرا وایسادی؟ مگه تو نمی‌آی؟
قلم را روی کاغذ انداخت و سرش را بلند کرد:
ـ کجا؟
صورتش را جلوی آینه کج کرده بود و مژه‌هایش را سُرمه می‌کشید:
ـ خوب معلومه! دریا.
آرنجش را روی میز تکیه داد و پیشانی‌اش را با کف دست مالید:
ـ اگه اجازه بدی یه موضوعی تو ذهنم اومده می‌خوام بنویسم‌اش.
قلم را توی سُرمه‌دان فرو کرد. آخرین نگاه را به‌خودش کرد و بلند شد:
ـ حالا نمی‌شه یه وقت دیگه؟
خمیازه‌ای کشید و چند ضربه به‌سینه‌اش زد:
ـ نه، فراموشش می‌کنم.
به‌آشپزخانه رفت و لیوانی را زیر شیرآب گرفت:
ـ حالا اینقدر مُهمه؟
بسته‌ی سیگارش را از روی میز برداشت و يكي را بيرون آورد و به‌لب گرفت:
ـ مهم که نه اما...
لیوان خالی را محکم روی میز آشپزخانه گذاشت و بیرون آمد:
- در هفته یه روز تعطیلیم اونم تو همیشه می‌خوای خونه بمونی؟
دود سیگارش را بیرون داد:
- خوب شما برید.
لباس‌های بچه را از روی کاناپه برداشت و مچ دستش را گرفت و جلویش کشید:
ـ  به‌همین سادگی؟
ـ خوب منم همین یه روزو می‌تونم کار کنم دیگه.
جلوی بچه زانو زد تا زیپ دامن‌اش را ببندد:
- این بچه گناه داره، تمام هفته میره مدرسه، اینم آدمه، دلش می‌خواد مث بچه‌های دیگه با باباش بره بیرون.
چیزی نگفت. سیگارش را لبه‌ی زیر سیگاری گذاشت. بلند شد و از پشت میز بیرون آمد، تنگ ماهی را دو دستی از روی میز برداشت و به‌آشپزخانه برد.
ـ بابا نمی‌آد؟
ـ نه دخترم، بابا دلش درد می‌کنه، سرطان داره، ایشالا که...
با احتیاط ماهی را توی کاسه‌ی آبی گذاشت و آب تنگ را توی ظرفشویی خالی کرد:
ـ مامان راست می‌گِه دخترم.
کیف دستی‌اش را روی شانه انداخت و به‌آشپزخانه آمد:
ـ سویچ ماشین کو؟
تنگ ماهی را آبکشی کرد و زیر شیرآب گذاشت تا پُر شود. با سرش به‌میز نهارخوری اشاره کرد:
ـ اونجاست.
دسته‌ی کلید را با عصبانیت برداشت، دست بچه را گرفت و از طول هال گذشت. صدای درِ هال را شنید که محکم به‌هم خورد. تنگ ماهی را برداشت و از آشپزخانه بیرون آمد. تنگ را که روی میز گذاشت. ساعت  دیواری تنهایی‌اش را اعلام کرد. سرش را برداشت. ساعت سه بود. دستانش را به‌هم مالید و با شوق صندلی را عقب کشید و نشست. قلم را از روی کاغذ برداشت و شروع به‌نوشتن کرد:
ـ بر بلندای تپه‌ای که فاصله چندانی با دريا نداشت، روی نيمکت سبز رنگی نشسته بود و دريا را می‌نگريست. نسيم خنکی می‌وزيد و صدای امواج دريا از آن فاصله شنيده می‌شد. ساحل دريا که در تابستان از ازدحام جمعيت موج می‌زد، حالا فقط مرد جوانی در آن پائين روی شن‌های خيس با سگش بازی می‌کرد. کمی آن طرف‌تر پرندگان دريائی را دید که با رنگ‌های سفيد و خاکستري‌شان تجمع کرده بودند و گاه با امواج کف‌آلود دريا که به‌ساحل شنی می‌خورد به‌عقب می‌پريدند...
از این شروع خوشش نیامد. کاغذ را مچاله کرد و توی آشغالی زیر میز انداخت و دوباره شروع کرد:
... پائيز بود و هوا داشت رو به‌سردی می‌رفت و ساحل ديگر خلوت شده بود و کافه‌های کنار ساحل که در تابستان‌ها، با آن صدای بلند موزيک‌شان که تا شعاع صدها متری بگوش می‌رسيد و ميزبان هزاران توريست بودند و آنقدر شلوغ  می‌شدند که برای خريدن يک آبجو می‌بايست بيشتر از يک ساعت توی صف می‌ايستادی، ديگر همه را جمع کرده بودند و حالا نه از آن کافه‌ها خبری بود و نه از آن ازدحام جمعيتی که زير تابش آفتاب سوزان، روی ساحل شنی دراز کشيده و يا در رفت و آمد بودند. حالا فقط چند تخته آلوار چوبی از آن‌ها برجای مانده بود. تاچشم کار می‌کرد، دريا بود و در سوی دیگر تپه‌ی  پُر از گياهی که در امتداد دريا تا افق ادامه داشت.
باد سردی از جانب دريا می‌وزيد. یقه‌ی کاپشن‌اش را به‌هم آورد و دگمه‌هایش را بست...
صدای کسی را شنیدکه از پله‌ها بالا می‌آمد. چند ضربه به‌در خورد. قلم را محکم روی کاغذ انداخت. ضربه‌ها تکرار شد.
ـ چرا دیگه نمی‌رَن؟
به‌تندی صندلی را عقب زد و برخاست. در را که گشود پیرمردی با موهای سفید و تبسمی برلب در آستانه‌ی در ایستاده بود.
ـ بله؟
ـ ببخشید، طبقه‌ی پاﺋینی نیستن؟
شانه‌هایش را بالا انداخت:
ـ چه می‌دونم! زنگ بزنید.
ـ زدم، کسی باز نمی‌کنه. دستش را به‌کمرش گرفت و ادامه داد: آخ! باید این همه پله رو دوباره برم پایین؟
لای در ایستاده بود و نگاهش می‌کرد.
ـ می‌شه چند دقیقه‌ای مهمون شما باشم تا اونا بَر می‌گردن؟
چشمانش را بست تا خیلی زود تصمیم بگیرد. نفس عمیقی کشید و چشمانش را گشود.
 با نارضایتی اشاره داد تا داخل شود. پشت سر پیرمرد وارد هال شد و نشستند. احساس کرد او را جایی دیده است.
ـ همدیگر رو دیدیم؟
ـ ممکنه.
دستی به‌سرش کشید و پرسید:
ـ چیزی می‌خورید؟
نگاهش را دور اتاق چرخاند:
ـ چرا که نه؟
ـ چی می‌خورید؟
ـ بوی چای‌ات محشره.
برخاست و به‌آشپزخانه رفت.
پیرمرد هم‌چنان سرش را دور اتاق می‌چرخاند. با صدای بلند ‌طوری‌که او بشنود گفت:
ـ مزاحم شدیم.
دو فنجان را از توی کابینت برداشت و روی سینی گذاشت:
ـ مراحمی آقا.
ـ تنهایی؟
چای را که توی فنجان‌ها ریخت، قوری را روی سماور گذاشت:
ـ بچه‌ها همین الان رفتن دریا. تو راه پله ندیدی شون؟
عصایش را به‌لبه‌ی مبل تکیه داد:
ـ شما چرا نرفتید؟
با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد:
ـ  یه کاری داشتم.
کلاهش را از سرش گرفت و کنارش روی مبل گذاشت:
ـ پس واقعن مزاحم شدیم!
فنجان چای را جلویش گذاشت:
ـ نه بابا، کار مهمی نبود. یکشنبه بود و تعطیل گفتیم چیزی بنویسیم. تو هفته که باس مث سگ بدوویم. مائیم و این یه روز دیگه، کاری کردیم، کردیم، نکردیم از دستمون رفته.
فنجان چای را از روی سینی برداشت:
ـ نویسنده‌ای؟
- نه بابا نویسنده کیه! کاغذ حروم می‌کنیم.
چای‌اش را هورت کشید:
ـ حالا چی می نویسی؟
پایش را روی پا انداخت:
ـ قصه، حالا با یه رُمان مشغولم.
ـ پس حرفه‌ای هستی؟ تا حالا چیزی هم چاپ کردی؟
ـ حقیقتش هنوز نه، اما اگه این رُمانم تموم بشه، شاید چاپ‌اش کنم.
به‌آرامی چای‌اش را هورت می‌کشید. انگار نگاهش می‌خندید. بیشتر به‌اطراف می‌نگریست. کمتر نگاهش با او تلاقی می‌کرد. هم‌چنان که گوش می کرد مرتب سرش را تکان می‌داد.
ـ چقدر رفتارش مثل پدرمه!
حالا کلاه لبه‌دارش را روی زانویش گذاشته بود و با نوک انگشت‌اش به‌آن  می‌زد. سری تکان داد:
ـ هنوز جوونی، وقت داری.
خندید و بلند شد و کنار پنجره رفت:
ـ شما اینطور فکر می‌کنید؟
فنجان خالی را روی میز گذاشت:
ـ چند وقته که می‌نویسی؟ کارت همینه؟
پرده را کنار زد و نور آفتاب توی اتاق ریخت:
ـ نه، کارمندم، اما از بچه‌گی به‌نوشتن علاقه داشتم، آرزوم این بود که نویسنده بشم. از نوشتن لذت می‌برم.
نوشته‌اش را از روی میز برداشت و جلوی پیرمرد انداخت:
ـ اما افسوس که هیچ‌وقت فرصت اینو پیدا نکردم تا به‌اندازه‌ی دلم بنویسم.
ـ چرا؟
نوشته را برداشت و پرسید:
ـ  بخونم؟
سری به‌عنوان تأیید تکان داد:
ـ خوب دیگه زندگی با همه‌ی مشکلاتش. تا بچه بودم درس و مشق و مدرسه، بزرگتر هم که شدم چیزای دیگه مث ازدواج و...
ـ  تا شما اینو می‌خونید یه چای دیگه بیارم؟
ـ ممنونم.
برخاست سینی را برداشت و به‌آشپزخانه رفت. از همانجا پرسید:
ـ بیسکویت می‌خورید؟
ـ چرا که نه!
روی مبل خودش را جابه‌جا کرد:
ـ  راستی، چرا می‌نویسی؟
با سینی چای آمد و نشست:
ـ همین جوری، حرفامو بزنم.
ـ با کی؟
ـ با مردم.
ـ چی رو می‌خوای به‌مردم بِگی؟
ـ خوب یه چیزایی که فکر می‌کنم باید گفته بشه.
ـ مث چی؟
ـ خوب خیلی چیزا.
ـ مگه مردم نمی‌دونند؟
ـ خیلی چیزا رو نه.
ـ چرا فکر می‌کنی چیزایی روکه تو می‌دونی مردم نمی‌دونن؟
سرش را خاراند و کمی دستپاچه شد:
ـ می دونی؟ نوشتن خودش یه جور ارتباطه.
ـ و ارتباطی که شما تا حالا موفق نشدید برقرارش کنید، درست می‌گم؟
سری تکان داد:
ـ  خوب تا کارا چاپ نشن که ارتباط برقرار نمی‌شه. بالاخره روزی برقرار می‌شه.
ـ از کجا اینقدر مطمئنی؟ تازه! مگه هر چرندیاتی که چاپ بشه موفقه؟
ـ مطمئن نیستم اما امیدوارم.
ـ مرتیکه چقدر بی‌ادبه!
چای‌اش را برداشت و تکیه داد.
ـ می‌دونی؟ منم مث تو یه روزی جوون بودم و عاشق نوشتن و امیدوار بودم که روزی نویسنده‌ی موفقی می‌شم و با نوشته‌هام کارهایی می‌کنم.
ـ خوب شدی؟
جرعه‌ای چای نوشید و فنجان را روی میز گذاشت:
ـ نه نشدم، و الان وقتی به‌اون همه روزای قشنگی که از دست دادم فکر می‌کنم قلبم می‌گیره. ای کاش اون زمون کسی به‌من می‌گفت چه اهمیتی داره که پیچ رودخونه چه جوریه و سرچشمه‌ش کجاس، برو پسرتا آفتاب نرفته شناتو بکن. هزاران بار آفتاب در اومد و رفت و من خودمو کنُج اتاق حبس کردم و فلسفه و مثنوی خوندم، شبا به‌جای اینکه برم بیرون و ماهو نگاه کنم،  پرده رو کشیدم و دود چراغ خوردم و دفتر سیاه کردم، تا به‌خودم اومدم پیر شدم. هم به‌خودم ظلم کردم و هم به‌بچه‌هام. دست آخرهم هیچ گهُی نشدم...
دستی به‌سبیل‌های سفیدش کشید و ادامه داد:
ـ می‌دونی؟ نویسندگی کار هرکسی نیست. آدمه خودشو می‌خواد. باید خیلی جون سخت باشی و دنده‌ی فیل داشته باشی. از خیلی چیزا باید بگذری. مث کِشت کردن تو زمین پُر از سنگلاخه، معلوم نیست که حتمن ثمر بده. اگه ثمر نده مث من نه تنها به‌خودت، به‌خونواده‌ات هم ظلم کردی. حالا تو هنوز جوونی و فرصت داری تا قبل از اونکه مث من بشی تکلیفتو روشن کنی. نویسندگی نه شغله و نه سرگرمی. قمار زندگیه. مواظب باش که داری با دُم شیر بازی می‌کنی.
آرنجش را خاراند و با حرکت دست گفت:
ـ  اما به‌اعتقاد من مهم جاری شدنه، نه به‌دریا رسیدن.
ـ این فقط یه شعاره پسر.
ـ منظورت چیه؟
تکه‌ی بیسکویتی را به‌دهان برد:
ـ  زندگیتو بکن. امروزو گرو فردات نذار.
سیگاری روشن کرد و دودش را به‌طرف پنجره بیرون داد:
ـ حالا چرا این حرفا رو به‌من می‌زنی؟
ـ چون می بینم داری اون راهی رو می‌ری که من رفتم. عاقبت هم مث من هیچ....
ـ نه، اینطور نیست. من راه خودمو می‌رم.
ـ چه راهی؟ لای جملات کپک زده نفس کشیدن و تو کوچه‌های سرد و خشکِ خیالت ویلون شدن؟
ـ  نه تو هنوز منو نمی‌شناسی، ازکجا می‌دونی که من زندگی نمی‌کنم؟ نوشتن برا من خودش یه جور زندگیه.
ـ با همین شعارهات داری زندگی ِخودت و خونوادتو حروم می‌کنی. نقد رو گرو نسیه می‌ذاری.
ـ مث چی؟
ـ مث امروزکه بچه‌ی معصومتو تو این هوای به‌این قشنگی ول می‌کنی تنها با مادرش بره دریا، می‌شینی تو خونه و به‌قول خودت چرت و پرت می‌نویسی که مثلن در آینده با مردم ارتباط بگیری؟
ـ اصلن این کیه که اومده تو خونه‌ی من و اینطوری با من حرف می‌زنه؟ چطور به‌خودش اجازه می‌ده سر من داد بزنه؟ شیطونه می‌گه دُمشو بگیرم و بندازمش بیرون!
ـ چی داری می‌گی آقای محترم؟
ـ جمع کن پسر این دفتردستکو، پاشو زندگی تو بکن، فردا بچه ات بزرگ می‌شه، خودت پیر می‌شی غصه‌شو می‌خوری ها! پاشو برو تا نرفتن، دست بچه‌تو بگیر و بزن به‌دریا.
ـ دیگه داره زیادی میره، انگار چای مُفت زبونشو دراز کرده!
ـ اصلن شما کی هستید؟ چرا تو زندگی شخصی من دخالت می‌کنید؟
صدای پایی توی راه پله آمد، انگار کسی با عجله بالا می‌آمد. پیرمرد با خونسردی عصایش را از کنار مبل برداشت.
ـ خیلی خوب، مث اینکه اومدن.
برخاست و کلاهش را سرش گذاشت و با تبسمی در چهره به‌سوی در رفت. دمِ در ایستاد، سرش را برگرداند. با عصایش اشاره داد:
ـ زندگی یادت نره!
پیرمرد که از هال خارج شد در را محکم پشت سرش بست:
ـ مرتیکه عوضی! فکرکرده کیه؟ برو دست بچه‌تو بگیر...
به‌هال برگشت و نوشته‌اش را برداشت تا پیش میزش برود و مشغول شود، در ِهال باز شد،  زنش با عجله وارد شد و به‌طرف میز نهارخوری رفت.
ـ خوش گذشت؟
سویچ را از روی میز برداشت:
ـ مث اینکه داریم می‌ریم ها!
ـ چشمانش را گرد کرد:
ـ کجا؟
ـ حالت خوبه؟ اومدم سویچو بردارم!
ـ پس این همه مدت کجا بودید؟
ـ کدوم مدت؟ اشتباهی کلید خونه رو به‌جای سویچ برده بودم.
ـ من یه ساعته با این آقاهه نشستم و گپ زدم...
ـ چی می‌گی؟ کدوم آقا؟
ـ همین آقاهه که الان اومد پایین، تو راه پله ندیدیش؟
ـ پایین ِکجا؟ راه پله‌ی چی؟ تو مثه اینکه پاک قاطی کردی ها!
ـ بابا همین پیرمرده، موسرسفیده، الان با شما اومد تو راه پله! چطور ندیدیش!
ـ برو بابا مارو هم خُل کردی!
به‌طرف مبل‌ها اشاره کرد:
ـ ببین ایناها براش چای...!
یک فنجان روی میز بود. به‌ساعت نگاه کرد، ساعت سه و پنج دقیقه بود.


 ........................................................
 گل خشخاش 

اگرچه آمنه ترشیده بود، اما حرفاش هنوز  شیرین بود و چشاش سبزسبز. ازصداش قصه می‌ریخت. یه روز تو کسالت جمعه‌ای دور دامنش چسبیدیم تا برامون قصه بگه. اولش چند مُشت خندیدیم. او هم. بعد با پَر چادرش خنده‌های دور دهنشو پاک کرد و برامون قصه گفت:
ـ هنوز بهار به‌کوچه‌مون نرسیده بود که زمستون برگشت. انگار دل زمستون لای درای کوچه گیر کرده بود. سایه‌ی دیوارها یخ زدن و همه‌جا دوباره تاریک و سرد شد. اونقدر سرد شد که آدم نمی‌تونست حتا پای کرسی هم نفس بکشه.
کُردها که از همه بیشتر سردشون بود، شهرهاشون رو آتیش زدن تا لباسای کردی شون یخ نزنه. دود آتیش کُردستان به‌شهرما هم رسید. اونایی که آتیش‌شون از همه تندتر بود، رفتن کُردستان و ارثیه‌های شاه رو بردن و ریختن رو سرکُردها و آتیشو خاموش کردن. اما باد خاکستر شلوارای کردی رو به‌همه‌جا برد. و همه‌ی ایران پُر از شلوار کُردی شد و هرخونه‌ای چندتا به‌چوب لباسیش آویزون کرد.
 اون وقتا خیلی چیزا آویزون می‌کردن. مثلن تو میدونا درختا رو می‌بریدن و به‌جاش جرثقیل می‌کاشتن، با طناب. آخه طنابم دیگه فقط برا لباس آویزان کردن نبود. آدم هم به‌اش آویزان می‌کردن. تو افغانستان چون چرثقیل نداشتن، تلویزیونا رو به‌درختا آویزان کردن. نجیب رو هم.
من نجیب رو خیلی دوست داشتم. نه به‌خاطر نگاه‌های داغش و یا نونای برشته و بی‌نوبت‌اش. به‌خاطر اینکه نجیب بود. اما مادرم همیشه می‌گفت:
ـ آمنه کم با این پسره گپ بزن. آخرش آب رومون تو محل می‌ریزه.
آب محله‌مـون بیشتر وقتا قطع بود. اما آب‌رویِ نجیب نه.  و اصلن برا کسی تو محل مهم نبود که هرروز می‌ریخت توی تنور.
مادرم می‌گفت: این پسره دستهاش تُرشیده. تو دلم می‌گفتم:  بخت من چی؟
من دستای سفیدشو خیلی دوست داشتم.
مادرم خیلی ترسو بود. مث مردم که هنوز از کبریت بی‌خطر ممتاز می‌ترسیدن. نه، ترسونده بودنشون. آخه همه که مث آمریکایی‌ها شجاع نبودن که پا بذارن رو شعله‌ی ماه. بابام که فتیله‌ی چراغو روشن می‌کرد مادرم مرتب صلوات می‌داد. همیشه می‌ترسیدن که منفجر بشه.
 بایدم می‌ترسیدن چون همه دیوارامون نفتی بود. مث دستای نعمت نفتی. آغاسی رو نمی‌گم که. همین تسبیح فروش سرکوچه‌مون. که الان پاسبون شده.
پاسبونا کارشون راحت شده بود. دیگه لازم نبود که دنبال دزدا و آدم‌کشا بگردن چون افغانی همه‌جا پیدا می‌شد. تو کوره‌پزخونه‌ها، روزنامه‌ها، تو بازار کوپن‌فروشا.
فقط افغانی‌ها نبودن که کوپن می‌فروختن. غلامی معلم مون هم. چون مردم به‌صدای کوپن‌فروشا بهتر گوش می‌دادن تا معلما. اونزمان همه‌چی کوپنی بود. به‌جز کتاب. کتابای مدرسه هم دیگه مجانی نبود و دیگه بابا توی کتابای درسی نون نمی‌داد. نماز خواندن رو یاد می‌داد. آخه دیگه نون مهم نبود و سارا هم دیگه دختر مؤمنی شده بود. دائم قرآن می‌خوند. و دارا هم بسیجی شده بود و شبا سرکوچه نگهبانی می‌داد و روزا کتاب می‌سوزوند. کتابای درسی رو نمی‌گم که، اونایی که سیمین دختر همسایه‌مون می‌خوند. سیمین صدای خوبی داشت. می‌گفتند که تو اوین هم هرشب می‌خوند. به‌همین خاطر برا همیشه نگه‌اش داشتند. ما دیگه صداشو نمی‌شنیدیم. نوحه و اذان چرا.
منم ترسو بودم. می‌ترسیدم که یه وقت تو کوچه‌مون دزدی نشه و یا اتفاق بدی نیافته. اما یه شب که یه دزد لعنتی خاطرات عمه مُلوکو دزدید. پاسبونا اومدن و نجیب رو که داشت خواب منو می‌دید با خودشون بردن و من از تو خوابش افتادم تو کوچه. اما دلمو با خودش برد.
تو بیداری نمی‌تونستم دنبالش برم. چون دختر بودم. اما تو خوابام هرشب دنبالش می‌رفتم.
تا اینکه پیداشت کردم. وسط دو کوه سیاه، توی کشتزارهای قهوه‌ای کنار یه روخونه‌ی قرمز داشت کار می‌کرد. هنوز آب روش می‌ریخت. اما دستاش دیگه سفید نبود، قهوه‌ای شده بودن. صداش کردم. منو که دید به‌طرفم اومد و روبروم وایساد و یه شاخه گُل خشخاش رو بهم داد.

 ......................................................

  ما بعدان  

صندلی را از جلوی پایش برداشت و دست‌اش را دراز کرد و کنتُرل را از روی میزِ گردی که در بالکن بود، برداشت. شب قبل مونا به‌خاطر اینکه می‌خواسته با دوست‌اش هارُولد توی بالکن بنشینند و عبور ماه را نظاره کنند، بالکن را جلوی اتاق خودش کشیده بود و نیمه‌های شب بی‌آنکه بالکن را دوباره سرجایش جهت طلوع آفتاب برگردانند همانجا درآغوش هم خوابشان گرفته بود و دَم‌دَمای صبح که هوا سرد شده بود، خودشان را توی اتاق انداخته بودند.
حالا صبح بود و آفتاب بهاری به‌گرمی می‌تابید. آسمان آبی، آبی بود و پرستوها دسته دسته به‌اینور و آنور شیرجه می‌زدند و گاه با شیطنت به‌سوی تبلیغات هُلوگِرامی که غبارگونه برفراز خیابان به‌آرامی درحال عبور بودند، حمله می‌بردند.
دکمه‌ی کنترل را گرفته بود و همراه بالکن به‌طرف دیگر ساختمان به‌آرامی می‌چرخید. بالکن که در معرض کامل آفتاب قرار گرفت متوقف‌اش کرد. کنترل را روی میز گذاشت و به‌داخل آمد. مونا از خواب بیدار شده بود. با سر و روی به‌هم ریخته وارد هال شد و خودش را شُل کرد و روی کاناپه انداخت. جلو آمد و به‌مونا سلامی کرد و پرسید:
ـ هارُولد رفته؟
مونا موهایش را از روی صورت‌اش کنار زد و در میان خمیازه‌ای گفت:
ـ ام، ام.
ـ می‌خوای برا ت صبونه بیارم؟
ـ ام، ام.
ـ چه بویی می‌دی دختر! پاشو، پاشو برو دوشتو بگیر، اَه.
به‌آشپزخانه رفت و برنامه‌ی صبحانه را به ماکرومَیک داد. ویدیوفون زنگ زد، نگاهش کرد. پدرش بود.
ـ سلام ژینا.
ـ سلام بابا، کجایی تو؟
ـ بالای اقیانوس دخترم.
ـ کی می‌رسی؟
ـ تا دو ساعت دیگه.
ـ من باید برم سرِکار، از خودت پذیرایی کن تا من برمی‌گردم.
ـ باشه یه کاریش می‌کنم.
به‌هال برگشت. مونا روی کاناپه خوابش برده بود. سری تکان داد و به‌بالکن برگشت. آرش از دوش بیرون آمد و به‌آشپزخانه رفت. نگاهی به‌صفحه‌ی ماکرومیک کرد.
ـ مامان، مامان، چرا صبونه‌ی من تو برنامه نیس؟
از توی بالکن صدایش را بلند کرد:
- آناناس تموم کردیم پسرم، زدم تولیست سفارشا. اگه عجله داری یه چیز دیگه بخور.
گلدان‌های لبه‌ی بالکن را آب داد و رومیزی را انداخت و صندلی‌ها را مرتب کرد و دیجیتال مدیا را برای پدرش آماده کرد و گوشه‌ی میز گذاشت. به‌داخل برگشت و ازکنار مونا که هنوز روی کاناپه خوابش گرفته بود، گذشت تا به‌آشپزخانه برود.
ـ پا شو دختر، پاشو پدر بزرگ داره می‌آد.
چشم‌اش را اندکی باز کرد.
ـ کییییی؟
ـ پدربزرگ، بابای من.
بلند شد و روی کاناپه نشست.
- من چه کار کنم که بابای تو می‌آد!
- پاشو این لاشه‌ی بوگندوتو ور دار و برو دوش. اَه! این پسره چطور دیشب دووم آورده؟
آرش را که هنوز پای دستگاه مانده بود و نمی‌دانست که ازمیان آن لیست طولانی خوراکی چی را انتخاب کند با پشت دست کنار زد و صبحانه‌ی خودش را از ماکرومَیک بیرون آورد و دکمه‌ای را روی دیوار فشار داد و میز نهارخوری و یک صندلی بیرون آمد. فنجانی قهوه را از ماشین گرفت و نشست تا صبحانه‌اش را بخورد. مونا با بی‌حالی به‌آشپزخانه آمد.
ـ آرش، تا دوش می‌گیرم برا منم یه کوفتی می‌زنی.
ته‌مانده‌ی قهوه‌اش را باعجله بالا کشید.
ـ به‌امید آرش نشین دختر که به‌کارات نمی‌رسی‌ها!
بلند شد و از خانه بیرون رفت. دقایقی بعد کسی زنگ زد. آرش به‌صفحه زنگ نگاه کرد، زن بلوندی با یونیفورم زرد رنگی به‌اتفاق پدربزرگ بودند. دکمه‌ی کنترل را که روی میز آشپزخانه
 بود فشار داد. در که باز شد پدربزرگ با تبسمی در آستانه‌ی در ایستاده بود.
زن بلوند چمدانش را برداشت و به‌اتفاق وارد شدند. آرش پرسید:
ـ تنهاست؟
زن چمدان را زمین گذاشت و ازجیب‌اش صفحه‌ی الکترونیکی را بیرون آورد و دست آرش داد.
ـ بله تنهاست، لطفن اینجا را امضاء کنید.
نوک انگشت‌اش را روی صفحه گذاشت.
زن که از هال خارج شد، پدر بزرگ عصایش را تا کرد و خودش را روی کاناپه رها کرد.
ـ خسته‌ام، یه نوشیدنی به‌من می‌دی آرش؟
ـ من باید برم، خودت وَردار.
ـ من بلد نیستم آرش جون، زحمتشو بکش.
ـ کاری نداره بابا! هرچی می‌خوای بزن روش دیگه.
ـ نه آرش جون قربونت، الان مث اون دفه آب می‌خوام شیر به‌من می‌دِه، قهوه می‌خوام ویسکی می‌ده. یه نوشیدنی سرد برام بیار و راحتم کن.
منتظر نوشیدنی روی کاناپه لمید. هارُولد که تازه از خواب بیدار شده بود از پله‌ها پایین آمد. سرش را برگرداند و او را که به‌طرف دوش می‌رفت نگاه کرد. آرش نوشیدنی‌اش را روی سکوی آشپزخانه گذاشت.
ـ اینه‌هاش. بیا وَرش‌دار، من باید برم.
گلوی عصایش را گرفت و به‌زحمت از روی کاناپه بلند شد و به‌آشپزخانه رفت رو به‌آرش پرسید:
ـ این پسره کیه؟
ـ دوست تازه‌ی موناس.
لیوان نوشیدنی را برداشت.
-مونا خودش کو؟
ـ دوش می‌گیره. کارش داری؟
-نه. همین طوری پرسیدم.
لیوان نوشیدنی را تا نیمه نوشید.
ـ می‌گم، تو خودت هنوز پیدا نکردی؟
-         چرا.
- اسمش چیه؟
- آنتونیو.
صفحه‌ی ویدوفون روشن شد.
ـ خوش اومدی بابا.
سرش را برگرداند و تصویر بزرگ روی دیوار را نگاه کرد.
ـ مرسی ژینا جون.
ـ می‌بینم که داری به‌خودت می‌رسی!
لیوان دست‌اش را بالا آورد و شانه‌اش را بالا انداخت.
ـ هی..
آمد و روبروی تصویر ایستاد و پرسید:
ـ کی می‌آیی؟
ـ ظهر می‌آم. ببین بابا، من براتون همه‌چیو گذاشتم تو بالکن، تا تو نگاهی به‌روزنامه‌ها بکنی منم اومدم.
سری تکان داد و لیوان نوشیدنی‌اش را برداشت و به‌بالکن رفت. دسته صندلی‌ای را گرفت و عقب کشید و نشست. هوای دلپذیری بود و نسیم خنکی می‌وزید. از آن بالا به‌نظاره‌ی آسمان شهر نشست. گاه‌گُداری افرادی با صندلی‌های پرنده از مقابلش به‌آرامی می‌گذشتند و پرستوها از ترسشان کمانه می‌کردند. نگاهش را از آسمان گرفت و از جایش بلند شد و کنار نرده‌ی بالکن آمد. به‌ساختمان مقابل نگاه کرد، دید که روی پشتِ‌بام پسربچه‌ای توی چمن‌ها دارد با بچه‌رُبوتی فوتبال می‌کند. دقایقی به‌تماشایشان نشست. بعد دیجیتال مدیا را از روی میز برداشت و تیتر روزنامه‌ها را مرورکرد.
ـ قیمت هتل‌ها در ضلع شرقی ماه دو درصد گران شد.
ـ دانشگاه بگرام افغانستان رتبه‌ی اول دنیا را به‌خود اختصاص داد.
ـ  چاقی کودکان مشکل عمده‌ی خانواده‌های بنگلادشی است.
ـ سودانی‌ها چهارمین پایگاه توریستی خود را در ضلع غربی ماه راه‌اندازی کردند.
ـ جاسم برقاوی شهردار پاریس با پیترَمکنزی شهردار تهران بزرگ ملاقات کرد.
ـ سازمان ملل لایحه‌ی پیشنهادی تغییر ساعات کاری از چهار به‌سه‌ و‌ نیم ساعت در روز را تصویب کرد.
ـ شهردار اول جدید انگلیس مُشخص شد.
 دیجیتال مدیا را خاموش کرد و از جایش برخاست و به‌داخل آمد. مونا و آرش هم رفته بودند. به‌اتاق پذیرایی رفت و درِ قفسه‌ی روی دیوار را باز کرد و کتابخانه‌ی دیجیتال را برداشت و به‌بالکن برگشت. کفش‌هایش را درآورد و پاهایش را دراز کرد و روی صندلی گذاشت. کتابخانه را روشن کرد. صدای زنی سلام کرد روز به‌خیر گفت و پرسید:
ـ کتاب مورد علاقه‌ی خود را انتخاب کنید.
 با قلمِ مخصوص از توی لیست موضوع‌ها ُرمان‌های تاریخی را کلیک کرد و بعد عنوان کتاب «مهمانان ناخوانده‌ی قرن بیست و یکم» را کلیک کرد.
 ـ چند صدایی باشد یا تک صدایی؟
 روی تک صدایی کلیک کرد.
ـ با موزیک یا بدون موزیک؟
ـ با موزیک.
ـ گوینده زن باشد یا مرد؟
ـ معلومه! برای مردها صدای زن قشنگتره.
روی زن کلیک کرد. گیرنده را توی گوشش فرو کرد و کتابخانه را روی میز گذاشت. صندلی‌ای را جلو کشید و پاهایش را موازی روی صندلی گذاشت و دستانش را روی نافش به هم حلقه کرد و چشمانش را بست. گرمی آفتاب روی پوست صورت‌اش حس لذتی به‌او می داد. سنفونی ملایمی آغاز شد و صدای موزیک که انگاراز فاصله‌ی دوری داشت نزدیکترمی‌شد به‌وضوح قابل حس بود. در میان امواج آرام سنفونی صدای زنی نه چندان جوان شروع به‌خواندن کرد:
... فقط می‌دونستم که داریم می‌ریم پیش بابام. مدت‌ها بود که ازخونه‌ی کوچیکمون رفته بود. مامان می‌گفت که رفته یه خونه‌ی قشنگ برامون بسازه. کجا؟ من نمی‌دونستم. مامان گفته بود یه جای خوب. یادم می‌آد که خیلی دلم براش تنگ  شده بود و هر روز از مامان می‌پرسیدم که بابا دیگه کی می‌آد. مامان می‌گفت:
ـ  الان دیگه دیواراشو ساخته و داره سقفشو می‌زنه.
هردفه که می‌پرسیدم یه چیزی می‌گفت. مثلن الان داره دراشو می‌ندازه. یا داره پنجره‌هاشو رنگ می‌کنه. تو خیالم یه خونه‌ی قشنگ و ویلایی مث اونایی که تو کتاب قصه‌هایی که مامان برام می‌خوند بود، با سقف سفالی قرمز و دودکش بلند آجری و در و پنجره‌های سفید و دور تا دورش درخت‌های سرسبز و چمن‌کاری شده و رودخانه‌ی آرامی که خونه‌ی ما رو دور می‌زد. و این خونه‌ی خیالی با خبرهای مامانم روز به‌روز تکمیل می‌شد. توی ذهن من خونه اونطور که می‌خواستم تموم شده بود و بابام دیگه باید می‌اومد. اما مامان گفت که قراره ما بریم پیش اون. چون بابا اونجا باید مواظب خونه باشه. شب بعدش مامان دوشم داد و لباس‌هامو پوشید و دایی رضا با ماشین دنبالمون اومد و سوار شدیم . همه‌ی عمه‌ها و خاله‌ها بودند با چند ماشین همه راه افتادیم. وقتی رسیدیم فقطمنو مامان تنها بودیم. هنوز چشمام پٌرخواب بود که بابامو پشت شیشه‌ی بزرگ فرودگاه دیدم.
من اونقدر کوچیک بودم که اون همه فاصله رو که اومده بودیم نفهمیده بودم. هنوز این ارقام و تناسبات رو نمی‌شناختم. و تمام مسیر راه من خواب بودم. وقتی به‌خونه‌ی جدید رسیدیم نه از اون سقف سفالی خبری بود و نه از اون در و پنجره‌های سفید و رودخانه و دودکش آجری. یه خونه‌ی معمولی و کوچیک توی یه‌آپارتمان کثیف و تو یه محله‌ی پَست. حتا جایی نبود که من بازی کنم. توی آپارتمانمون هیچ بچه‌ای نبود. اغلب پیرمرد و پیرزن بودن. بعدها که کمی بزرگتر شدم و به‌مدرسه رفتم تازه داشت یه چیزایی حالیم می‌شد که ما به‌کشور دیگه‌ای اومدیم. درحقیقت پدرم فرار کرده بود. مامان می‌گفت که عمو بابک رو اعدام کردن و بابا فرار کرده بوده. نمی‌دونستم که اعدام یعنی چی. مامان گفت یعنی رفته پیش خدا. و از اون روز فهمیدم که کسی که پیش خدا بره دیگه هیچ وقت نمی‌بینی‌ش. اون موقع من هنوز خیلی چیزها رو نمی‌دونستم. مثلن اینکه ما با مردم اینجا فرق داریم، اونا بلوندن و ما سرسیاه و انسان‌های درجه دوم. اینکه بابام اینا چی می‌کشیدن و چطور تحقیر می‌شدن. و خیلی چیزای دیگه که زندگی رو به‌بابام‌‌اینا زهرمار کرده بود. ما بچه‌ها این چیزا رو نمی‌دونستیم، سرسیاه و سرسفید باهم بودیم و بازی می‌کردیم. این چیزا مال بزرگترها بود. وقتی کلیسای محله مونو آتیش زده بودن، ما بچه‌ها رفته بودیم و با هیجان نگاه می‌کردیم. من و «که وین و ایوب» دور آتیش همدیگر رو دنبال می‌کردیم و خیس عرق کلی اونجا با بچه‌های دیگه بازی کردیم. تا اینکه مامان سراسیمه اومد و مُچمو گرفت و به‌خونه بُردم. رنگش حسابی پریده بود. به‌من گفت که حق ندارم از خونه برم بیرون. بعد درها رو از تو قفل کرد و مرتب تلفنی با بابام صحبت می‌کرد. بابام هم زودتر از همیشه به‌خونه اومد. فردای اون روز که به‌مدرسه رفته بودم، مدرسه یه جوری بود. قیافه‌ی همه توهم رفته بود. بچه‌ها همه تو حیاط جمع شده بودند. مادرم می‌دونست. همه می‌دونستن. فقط این من بودم که از همه‌جا بی‌خبر بودم. «کِه وین» رو دیدم که کنار دیوار پیش مادرش ایستاده بود و منو نگاه می‌کرد.
خواستم تا مثل همیشه پیشش برم که مادرم دستمو کشید که سرجام بمونم. «نورالدین» همکلاسی مراکشی مو دیدم که با مادرش اومدن و پیش ما وایسادن. مادرش سلامی به‌مامان کرد و گفت:
ـ طفلای معصوم.
مامان سری تکون داد و گفت که دیشب رو تا صبح نخوابیده. رو به‌مامان پرسیدم:
ـ  چی شده مامان؟
نورالدین به‌من نزدیک شد و گفت:
- ایوب و خواهر کوچیکه‌ش رفتن پیش خدا.
با شنیدن این حرف انگار قلبم برای لحظه‌ای از تپش ایستاد. بی‌اونکه بپرسم چطور.
به‌این فکرکردم که دیگه هیچ وقت نمی‌بینمش. مادر نورالدین که همسایه‌ی ایوب‌اینا بودند و همه چیز رو خوب می‌دونست گفت:
ـ آره طفلکی‌ها دیشب تو خواب مواد آتشزا انداختن تو خونه‌شون و تا پدر و مادرشون فهمیده بودند و آتش نشانی اومد دیگه دیر شده بود.
صدایی شنید. چشمانش را گشود.
ـ بابا، بابا، می‌خوای بیا تو بخواب؟
چشمانش را گشود. خودش را جمع کرد و نشست. دستی به‌دور دهنش کشید و به‌ساعتش نگاه کرد.
ـ اومدی ژینا؟ یعنی من این‌همه خوابیدم؟
ـ خوب طبیعیه، خسته بودی.
ـ خوب بابا؟ سفر راحتی داشتی؟
ـ تازه دو ساعت دیگه چیه دخترم که آدم گِله کنه.
ـ می‌گم بابا، تو راه که می‌اومدم مامان زنگ زد. تازه به‌هتل برگشته بود. چقدر با آب و تاب از چیزایی که زیر دریا دیده بود تعریف می‌کرد.
ـ خوب پس اونم به‌اش خوش می‌گذره.
ـ آره بابا. اصلن تو رو فراموش کرده بود.
ـ بهتر.
ـ خوب چیزی می‌خوای برات بیارم؟
ـ چای دخترم. تو این هوا فقط چای می‌چسبه.
ژینا که به‌داخل رفت، به نظاره‌ی آسمان شهر نشست. سایه‌ی هواپیمای غول پیکر دو طبقه‌ای که از بالای سرش می‌گذشت از روی بالکن عبور کرد. آهی کشید.
 ژینا سینی چای را روی میز گذاشت و خودش هم نشست.
ـ چرا آه می‌کشی؟
پاهایش را از روی صندلی پایین آورد.
ـ هیچی، همین جوری یاد ِتیکه‌هایی از کتابی که گوش می‌کردم افتادم.
ـ راجع به‌چی بود؟
فنجانش را جلو کشید  و بسته‌ی  قرصی را از جیب  پیراهنش بیرون آورد و یکی را در فنجانش انداخت.
ـ راجع به‌یکی دو قرن پیش که دنیا جور دیگه‌ای بوده.
ـ مگه چه جوری بوده؟
چای‌اش را هورت کشید و به‌فنجانش نوکی زد و دوباره توی سینی‌اش گذاشت.
ـ خوب اینطوری نبود که. هرتیکه‌اش کشوری جدا بوده با قوانین و دولت خاص خودش.
ـ اینو می‌دونم. اما چی بود که آه کشیدی؟ مگه در مورد چی بود؟
ـ درمورد یه خونواده‌ی مهاجر که مث خیلی‌های دیگه به‌اروپا مهاجرت می‌کنن. اونجا روزگار سخت و وحشتناکی رو می‌گذرونن و با تبعیض‌ها و درگیری‌های نژادی و قومی مواجه می‌شن و مشکلات دیگه‌ی مهاجرت و یه مقداری هم راجع به‌جنگ‌ها و لشکرکشی‌های امریکا که اون زمان قلدر بی‌حریف دنیا بوده و به‌هرکجایی که می‌خواسته حمله می‌کرده و هرکشوری که به‌اش باج نمی‌داده به‌خاک و خونش می‌کشیده و این‌جور داستان‌ها و اینکه مردم به‌جون هم افتاده بودن.
ـ  چرا به‌جون هم افتادن؟
ـ چه می‌دونم سرِ اعتقاد و دینشون، سرِ تفاوت فرهنگی‌شون، سرِ رنگ پوست و موشون.
ـ آخه رنگ مو و پوست چه اهمیتی داشته؟
ـ چه می‌دونم اون موقع بعضی‌ها اینطور فکر می‌کردن.
ـ حوصله داری بابا این‌جور کتابا رو گوش می‌دی؟
 بُطری شراب سفید را که توی سردکنِ روی میز بود برداشت:
ـ ولش کن، می‌خوای دوباره برات بریزم؟
ـ بریز خوشمزه‌س. مال کجاس؟
ـ مال اتیوپیه. گرونترین شرابه.
ـ حق دارن. جنس خوبیه.
توی دو تا گیلاس بلند و باریک ریخت. تلالو نور آفتاب به‌گیلاس‌ها رویِ صورتش افتاده بود. دست‌اش را دراز کرد و گیلاس‌اش را برداشت. و سیگاری درآورد و روی لبش گذاشت و پاکت سیگارش را به‌سوی ژینا دراز کرد.
ـ نه مرسی من الان نمی‌کشم.
پک عمیقی زد و دودش را زیر شعاع نور آفتاب بیرون داد، دود آبی رنگ دور سرش پیچید و به‌آرامی در هوای خیابان مجاور ریخت.
ـ می‌گم «تونی» کی می‌آد؟
ـ دو هفته‌ی دیگه.
ـ دارن چکار می‌کنند اونجا؟
ـ دارن یه پایگاه جدید می‌سازن.
ـ می‌خوان اونجا رو هم قابل سکونت کنن؟
ـ معلوم نیس، «تونی» که می‌گفت خیلی موقعیت اونجا از ماه مناسبتره.
به‌آسمان نگاه کرد و گفت:
-  ما که دیگه رفتنی هستیم.


 ..................................................................

 زندگی بی دویدن 

خیابان از بارانی که صبح آمده بود هنوز خیس بود و توده‌های وسیع ابر به‌سرعت درحال عبور بودند و شاخه‌های خیس درختان برق می‌زدند.
ذرات بخارِ نفس‌هایش روی شیشه‌های ماشین نشسته بود. با پشت دست‌اش اندکی بخار شیشه‌ی بغلی‌اش را پاک کرد، گنجشکی تمیز روی دیوار آجری با نوکْ پَرهایش را شانه می‌کرد و کمی آن‌طرفتر گربه‌ای سفید روی شاخه‌ای خمیازه می‌کشید و کلاغی در امتدادِ خیسِ خیابان به‌آرامی قدم می‌زد.
سیگارش را از روی داشبورد برداشت و یکی را بیرون کشید و به‌لب گرفت و روشن‌اش کرد. درحالی که دودش را بیرون می‌داد شیشه را اندکی پائین کشید. هوای سردی به‌داخل دمید و صدای قیل و قال بچه‌های مدرسه‌ی آن طرف خیابان پُر ماشین شد. به‌سیگارش پکی زد و بچه‌ها را نگاه کرد که در حیاط بی‌حصار مدرسه همدیگر را دنبال می‌کردند. چند دختر طناب‌بازی می‌کردند و پسرها در پیِ توپی می‌دویدند. عده‌ای از روی چند مربعِ رنگی که با گچ روی کف خیس حیاط کشیده بودند، می‌پریدند. دو خانم معلم هم در طول حیاط قدم می‌زدند. با خودش اندیشید:
ـ مشکل کجا بود؟ نسرین که هنوز جَوون بود. منم که سالم بودم، تو خونواده‌ی ما هم که سابقه‌ای نداشت! پس چرا؟ اِشکال کجا بود؟
پک عمیقی به‌سیگارش زد:
ـ شاید الان داشت با اون پسر کاپشن قرمز فوتبال می‌کرد، و الان اون بچه‌ها داشتند برا او هورا می‌کشیدن! یا اینکه الان اون خانم معلم داشت سر او داد می‌کشید که آرومتر بدووه!
ـ طفلک من هیچ‌وقت شیطونی‌شو ندیدم، نهایت شیطونی‌ش اینه که وقتی غذا دهنش می‌ذاریم با خنده‌ی بی‌صدایی معطل می‌کنه. هیچ‌وقت کاری نکرد که به‌اش بگم نکن بچه! هیچ‌وقت همسایه‌ای نیومد از دست‌اش شکایت کنه! هیچ‌وقت پیش نیومد که به‌اش بگم برو بخواب بچه دیگه! هیچ‌وقت قبل از خواب براش قصه نخوندیم، هیچ‌وقت منتظر اومدنش از مدرسه نشدم، هیچ‌وقت اسباب و اثاثیه‌ی خونه رو خراب نکرد. هیچ‌وقت از من نخواست تا براش دوچرخه یا پِلی‌استیشن بخرم! هیچ‌وقت لازم نبود از نسرین بپرسم که امید کجاس. مث مرغ توی قفسی که فقط صاحبش اونو اینور و اونور می‌کنه، خودش جایی نمی‌تونه بره.
سایه‌ی ابرهای سیاه که در آسمان درحال عبور بودند از روی کوچه گذشت، سیگارش را بیرون انداخت:
ـ پسر معصومم چه رنجی می‌کشی وقتی که از مدرسه می‌آرمت و نمی‌تونی مث بچه‌های دیگه برا بابات تعریف کنی که چی یاد گرفتی و چکار کردی. اما من همه چی رو از نگات، ازخنده‌هات می‌فهمم. اما این نه برا من کافیه و نه برا تو. ای‌کاش آرزوهاتو می‌شناختم. ای‌کاش یه جوری میومدم تو خوابات تا بدونم تو سرت چی می‌گذره و ترس‌ها و آرزوهاتو می‌شناختم. می‌دونم که دلت می‌خواد که خودت به‌تنهایی کاراتو می‌کردی، مث بچه‌های دیگه از خواب بلند می‌شدی و لباس‌هاتو می‌پوشیدی و از خونه بیرون می‌زدی و به‌مدرسه می‌رفتی. می‌دونم آرزوت اینه که یه روز رو به‌من و مادرت بگی:
ـ من امشب دیر می‌یام خونه منتظر من نباشید.
ـ  شاید من فکر می‌کنم که آرزوت اینه! نه! شاید هم این آرزوی خودِ منه! مث آرزوی اینکه وقتی خونه می‌یام بدوویی جلوم و بپری تو بغلم. مث آرزوی دیدن عروسیت که هیچ‌وقت رخ نمی‌ده.
آه عمیقی کشید:
ـ راستی زندگی بی‌بازی و بی‌شیطنت، بی‌دویدن و عرق کردن، بی‌دعوا با بچه‌های
دیگه، بی‌سفر و خستگی راه چه معنایی داره پسر بیچاره‌ام؟ من عرق کردنتو فقط وقتی که تب می‌کنی و مریضی می‌بینم. تا کی می‌تونی این جون کندنو دووم بیاری؟ این ده سال رو توچطور بی‌اونکه لذتی از زندگی ببری تونستی بگذرونی؟ از این مسیر و زندگی تکراری چطورخسته نشدی؟ تا حالا حتا کوچکترین اعتراضی هم نکرده‌ای!
سرش را به دست‌هایش که روی فرمان به‌هم قفل شده بودند تکیه داد و چشمانش را بست و لحظه‌ای به‌تیک‌تاک باران که دوباره باریدن گرفته بود گوش فرا داد. تیک‌تاک باران او را فریفت و آرام آرام سرش را برداشت. از پس شیشه‌ی بخارآلود جوانی را دید که با دوچرخه از طول خیابان خلوت می‌گذشت. کمی آن طرفتر پیرزنی تکیده و لاغر درحالی‌که چتر درهم شکسته‌ای را بالای سرش گرفته بود، سگش‌اش را توی چمن‌ها رها کرده بود.
سیگار دیگری روشن کرد:
ـ آه پسرم بعد از ما کی تَر و ُخشک‌ات می‌کنه؟ کی غذا تو دهنت می‌ذاره؟ کی آب دهنتو پاک می‌کنه؟ کی موهای قشنگتو شونه می‌کنه؟ کی گریه‌هاتو می‌فهمه؟ و کی از خنده‌هات لذت می‌بره؟ بعد‌از ما تو چطور می‌تونی توی این دنیای ناامن از خودت مراقبت کنی؟ تو هنوز از این دنیا چیزی نمی‌دونی، تو هنوز نمی‌دونی که دنیا برای تو چه جهنمیه و بعضی‌ها چه جانورایی!
تو هنوز نمی‌دونی که روزگار چقدر بی‌رحم  و خشنه. حتا آدم‌های سالم هم می‌بُرند، می‌ترسند، رَم می‌کنند، من که سالمم و از بَچِگی اینهمه تو گوشم خوندن و خوب و بَدو یادم دادن، هنوز اشتباه می‌کنم و خوب و بَدو درست تشخیص نمی‌دم، تو چه جوری می‌خوای خوب زندگی کنی؟
دیدی که مردم چطور وقتی که به‌تو نگاه می‌کنن دلشون به‌حال من می‌سوزه. نمی‌دونم شاید هم منظور دیگه‌ای دارن! شاید با این نگاه‌هاشون به‌من فُحش می‌دَن که چرا من لذتشو بردم و تو باید مکافات پس بدی! اما مگه چند دقیقه لذت مستحَق این همه مکافات بود؟ که ما سه نفر یک عمرعذاب بکشیم؟ تو این چیزارو نمی‌دونی. تو هنوز خیلی چیزا رو نمی‌دونی، تو هنوز نمی‌دونی که زیر بارون راه رفتن و رو برف‌ها غلت زدن چه کیفی داره. توی تابستون گرم پاچه‌های شلوارو بالا زدن و از پهنای سرد و پر از سنگلاخ رودخونه عبور کردن یعنی چه. و یا شوق بالا رفتن از درخت رو نمی‌شناسی. تا حالا توی  شیب سبزتپه‌ها ندوویدی، تو گندمزارهای طلایی گم نشدی، تو برف‌بازی گلوله‌ی یخی توی گوش‌ات نخورده.
می‌دونم که هرگز دوچرخه سواری نخواهی کرد. هیچ‌وقت موزیک نخواهی نواخت و هرگز نخواهی رقصید و هیچ قُله‌ای رو فتح نخواهی کرد و پله تو زندگی تو معنایی نداره. و هیچ‌وقت عصبانیت‌ات رو نمی‌تونی توی دیوار بکوبی. ای‌کاش می‌شد تا هنوز زنده‌ام و کنارت هستم کولت می‌کردم و می‌بُردمت دور دنیا رو باهم می‌گشتیم و همه‌ی دیدنی‌های عالم رو نشونت می‌دادم.
ای‌کاش می‌تونستم که تا زنده‌ای کنارت می‌موندم. می‌دونم پسرم که آرزوی محالیه و تو بالاخره روزی تنها می‌مونی و باید از خودت مواظبت کنی  و دیگه نه من هستم  و نه مادرت.
وقتی به‌اون روزای تنهايی‌ات فکر می‌کنم قلبم می‌گیره که تو با این وابستگی که به‌ما و دیگران برای زنده موندن داری چطور زندگی خواهی کرد. تو حتا  نمی‌تونی که لیوانی رو تو دستت نگه‌داری یا قاشقو به‌دهن ببری. فقط منو مادرت و معلم‌ات زبونتو می‌فهمیم.
احساس کرد کسی به‌تندی به‌شیشه می‌زند، سرش را برگرداند، شنل سورمه‌ای نسرین را از پس شیشه شناخت. قفل در را از داخل باز کرد و نسرین با عجله و درحالی‌که حسابی خیس
شده بود داخل شد و چتر پُر از آبش را بست و دستی به‌موهای خیس‌اش کشید و به‌احمد نگاه کرد.
ـ چرا درو بستی؟ یه ساعته دارم به‌شیشه می‌زنم . خواب بودی؟
درحالی‌که ماشین را استارد می‌زد با صدای گرفته‌ای گفت:
ـ نه بابا خواب کجا!
ماشین را استارد زد و به‌راه افتاد از خیابان که گذشت وارد میدانی شد. چرخ ماشین به‌جدول کنار میدان خورد. نسرین که هم‌چنان مشکوک نگاهش می‌کرد گفت:
ـ دقت کن احمد. هواست کجاست؟
ـ مگه نمی‌بینی شیشه‌ها چه بخاری کردن؟ به‌زور خیابونو می‌بینم.
ـ خوب حالا می‌شه بگی چته؟
ـ حقیقت‌اش نسرین، مدتیه که بد جوری رفتم تو فکر این بچه. خیلی نگرانشم.
ـ نگران چیشی؟
ـ نگران چیش نباشم!
ـ بابا توام همش منفی فکر می‌کنی. اتفاقن من هر روز که می‌گذره نگرانیم کمتر می‌شه. چون می‌بینم روز به‌روز پیشرفت می‌کنه.
ـ چه پیشرفتی نسرین؟ این خودمونیم، بعده چندین سال تونسته کمی گردنشو راست بگیره. تو به‌این می گی پیشرفت؟
ـ ناشکر نباش احمد، خدا بدش می‌آد.
با عصبانیت فرمان را به‌سمت چپ پیچید:
ـ چه شکری نسرین؟ قربونش برم به‌چیش باید شکر کنم؟ مگه گناه ما چی بود که اینجوری باید جور بکشیم؟
ـ خدا خودش بهتر می‌دونه.
ـ چه بهتری؟ گیرم که ما گناه کردیم، گناه این طفل معصوم چی بود؟
با چشمان دریده نگاهش کرد:
- چته احمد؟ طوری شده؟ امروز جورِ دیگه‌ای شدی. چیزی شده؟ حرفای بی‌ربط می‌زنی!
ـ من هیچیم نیس.
ـ چرا! یه چیزیت هس! نمی‌خوای من بدونم!
ـ من فقط کمی از خدا عصبانی‌ام و نگران بچه‌مم همین.
ـ حالا چی شده که یه دفعه اینطوری نگران شدی؟ امروز که نشنیدی بچه‌ات اینطوریه! چرا تا حالا حرفای دیگه‌ای می‌زدی! منو دلداری می‌دادی و می‌گفتی: نسرین خواست خداست و این وظیفه‌ایه که خدا رو دوش ما گذاشته که این طفلِ معصومو به‌هر زحمتی که شده خوشبخت‌اش کنیم! مثال پیغمبر عیوب و چه می‌دونم یعقوب و ایکس و ایگریگو می‌آوردی!
ـ فکر بد نکن نسرین هنوز هم می‌گم.
ـ پس چته؟ نکنه بُریدی؟ خسته شدی؟ اگه واقعن خسته شدی برو دنبال زندگیت، بذارش برا من.
ـ بس کن نسرین! این حرفا چیه؟ تو که منو می‌شناسی ؟ من زندگیم این بچه‌اس.
ـ مگه فراموش کردی که روزای اول چطور بود؟ می‌بینی که بچه داره بهتر می شه.
ـ تو به‌این می‌گی بهتر؟ من نگران آینده‌شم.
ـ چه نگرانی‌ای؟
ـ مگه نمی‌بینی که بچه بدون کمک دیگران یه روز دووم نمی‌آره؟
ـ می‌خوای چیو بگی احمد؟
ـ ولش کن نسرین.
ـ نه بگو. شاید تو چیزایی می‌دونی من نمی‌دونم.
ـ اینکه بچه‌های دیگه از زندگی لذت می‌برن و اما امید...
ـ امید هم لذت خودشو می‌بره.
ـ چه لذتی نسرین؟
ـ ببین احمد، اینطور نیس که تو فکر می‌کنی! اینا مث ما به‌زندگی نگاه نمی‌کنن. این ماییم که نگران اوناییم، اما اونا خودشون این جور فکر نمی‌کنن. برا خودشون عالمی دارن. مگه فراموش کردی که درمان‌گرش چی می‌گفت؟
توی خیابان باریکی پیچید و پرسید:
ـ چی می‌گفت؟
ـ اینکه ما باید به‌توانایی‌های بچه نگاه کنیم نه به‌ناتوانی‌هاش و اینا تصور ما رو در مورد معلولیت‌شون ندارن. از زندگیشون لذت می‌برن.
ـ فکر می‌کنی نسرین. خیلی هم خوب می‌فهمن.
ـ نه این واقعیتیه احمد. همین قبل از اومدن تو مدرسه به‌درمان‌گرش زنگ زدم که احوالشو بپرسم. می‌گفت:
ـ امروز که با بچه‌ها به‌استخر برده بودیم‌شون نمی‌دونی این بچه چقدر خوشحال بود و لذت می‌برد. وسط استخر انگار دنیا مال او بود و با تمام وجودش ذوق می‌کرد. می‌گفت: باید بودین و قهقه‌ی خنده‌هاشو می‌دیدین. همه سراپا محو تماشاش شده بودن. نمی‌دونی که چقدر چهره‌ی این بچه از شادی و شوق موج می‌زد. می‌گفت: مگه دلش می‌خواست که بیرون بیاد! به‌زور درش آوردیم. یاد گرفته بود که سرشو بالای آب بگیره. مرتب از من می‌خواست که ولش کنم. سعی می‌کرد شنا کنه. جوری خودشو تکون می‌داد که من واقعناحساس می‌کردم مث ماهی می‌خواست از تو بغلم در بره. با قدرت سعی می‌کرد که خودشو
رو آب نگه‌داره. چند روز پیش هم معلم‌شون می‌گفت مدتیه که امید همش سعی می‌کنه که قلمو برداره و تو دستش نگه‌داره.
به‌فکر رفته بود و دیگر چیزی نمی‌گفت و هم‌چنان ساکت در امتداد خیابان می‌راند. زیر تنها درخت مقابل خانه‌شان ایستاد.
حالا نسرین توی آشپزخانه مشغول بود و احمد روی کاناپه خوابش گرفته بود. زنگ در به‌صدا درآمد. برخاست و دم در رفت و امید را با تبسم همیشگی‌اش موقه‌ی به‌خانه آمدن از راننده‌ی سرویس گرفت و به‌داخل آورد. دقایقی بعد نسرین غذا را روی میز چید و احمد دسته‌ی صندلی چرخدار امید را گرفت و کنار میز برد و به‌دستشویی رفت تا آبی به‌صورتش بزند. وقتی صورتش را شست به‌آینه نگاه کرد، چهره‌اش توی بخاری که روی آینه نشسته بود گم شده بود. با حوله روی آینه کشید و لحظه‌ای توی چشمان خودش نگاه کرد. به‌اتاق برگشت. امید را دید که قاشق را محکم گرفته به‌دهان می‌برد.

.................................................................

- کوه ارغوانی -

باران پائیزی تازه شروع کرده بود. برگ درختان، به‌آرامی یکی پس از دیگری به‌زمین می‌افتادند. کناره‌های خیابان و کف پیاده‌روها را لایه‌ای از برگ‌های قهوه‌ای و زرد پوشانده بود. درحالی‌که موهای سفیدش کاملن خیس شده بود، بی‌توجه به‌باران قدم برمی‌داشت. به‌چهارراه که رسید ایستاد. سرش را به‌عقب برگرداند تا ببیند که هنوز دنبالش می‌کند؟
پشت سرش کسی نبود، تا چشم کار می‌کرد، برگ‌های خیس بود که سطح پیاده‌روها را پوشانده بود. کمی آنطرفتر تاکسی رنگ و رو رفته‌ای توقف کرد. زن جوانی درحالی‌که با یک دست چادرش را زیر چانه‌اش محکم گرفته بود و با دست دیگرش دست دختربچه‌ای را که پیراهن سفیدی با گُل‌های قرمز به‌تن داشت گرفته بود پیاده شد. دختر با تبسمی ملیح به‌او نگاه کرد. مادر هم‌چنان دست دختر را گرفته بود تا به‌آن طرف خیابان بروند، دختر که انگار باران او را خیس نمی‌کرد، مرتب برمی‌گشت و با تبسم نگاهش می‌کرد.
صدای خش‌خش پايی را شنید که روی برگ‌ها راه می‌رفت. سرش را برگرداند. مرد شنل سیاه را دید درحالی‌که چتر باز نشده‌ای را به‌دست دارد، چند قدم جلوتر از او می‌رود.
احساس کرد مدت‌هاست که او را با آن چشمان درشت و از حدقه درآمده و آن ابروان بلندش می‌شناسد. لحظه‌ای ایستاد و با خودش گفت:
ـ چرا تعقیبم می‌کند؟
سرش را تکان داد : نه، نه، دلیلی ندارد که مرا تعقیب کند. تازه قیافه‌ی این مرد هم به‌این حرف‌ها نمی‌خورد.
قدم ‌هایش را تند کرد تا از پشتِ‌سر به‌او نزدیک شود و ازش بپرسد:
ـ هی آقا، وایسا ببینم، شما تمام روز دارین منو تعقیب می‌کنین، ممکنه بپرسم چرا؟
موضوع کم‌کم برایش معما می‌شد. هم‌چنان که تند و تند قدم برمی‌داشت، جلو بیمارستانی رسید. مرد شنل سیاه از مقابل در پهن و بزرگ بیمارستان گذشت و در این هنگام آمبولانسی بی‌آنکه آژیری بکشد، درحالی‌که خون ازلای درز درهایش به‌زمین می‌چکید و در پی‌اش چند زن سیاه پوش ماتم‌زده به‌آرامی می‌رفتند وارد بیمارستان شد.
پس از عبور آمبولانس و زنان سیاه‌پوش، مرد شنل‌سیاه غیب‌اش زد. به‌اطراف نگاه کرد، اثری از او ندید. کمی آنطرفتر وارد کوچه پهنی شد. در انتهای کوچه ، از پس پرده‌ی نازکی از باران، قُله‌ی ارغوانی کوه را دید که در هاله‌ای از مه فرو رفته بود؛ طوري كه گوئی او را به‌خودش می‌خواند. سال‌ها بود که همين احساس را داشت. اما او نه اهل کوه بود و نه تا‌کنون پا به‌آنجا گذاشته بود.
 از پیچ کوچه گذشت. در انتهای کوچه مرد شنل‌سیاه را دید که هم‌چنان می‌رفت. با عصبانیت قدم‌هایش را تند کرد. دید که در انتهای کوچه وارد مدرسه‌ای شد.
ـ آها! پس معلم است.
به‌مدرسه که رسید، دستگیره‌ی زنگزده و خیس در را گرفت و داخل حیاط شد. نه از آن آفتاب ولرم بهاری خبری بود و نه ازسایه‌ی دلپذیر درخت چنار وسط حیاط. در آسمان خاکستری مدرسه هیچ پرستویی پرنمی‌زد. یادش آمد آن روز بهاری را که برای آوردن معصوم آمده بود؛ توی حیاط کنار چند بوته‌ی تازه‌ی گُلِ صورتی، به‌دیوار آجری تکیه داده بود و منتظر به‌صدا درآمدن زنگ مدرسه بود. زنگ که به‌صدا درآمد، سیلی از بچه‌های شیطان از دهانه ورودی مدرسه بیرون آمدند و صدای قیل و قال‌شان سکوت را شکست و با آواز پرستوها درهم آمیخت. چهره‌ی آشنای معصوم را از میان آن همه کودک شناخت. درحالی‌که با یک دست کیفش را و با دست دیگرش برگ رنگین کاغذی را در دست داشت، به‌طرفش آمد و گفت:
ـ  ببین چی کشیدم بابا؟
کاغذ نقاشی را از معصوم گرفت و گفت:
ـ وای چه گل قشنگی، خودت کشیدی؟
معصوم با آن تبسم کودکانه‌اش سری به‌عنوان تأیید تکان داد.
پرسید: حالا برا کی کشیدی؟
- برا هرکی که یه بستنی برام بخره.
بعد هر دو خندیدن و درحالی که دستان کوچکش را در دست گرفته بود، به‌اتفاق به‌سوی بستنی فروشی سرکوچه راه افتادند.
ازحیاط مدرسه گذشت، ازچند پله سنگی بالا رفت و وارد راهروی ساختمان شد. توی راهرو پیرزنی را دید که با جاروی بلندی مشغول روفتن اسکلتی روی کف راهرو بود. پیرزن با دیدن او از جارو کردن ایستاد، سرش را بلند کرد و پرسید:
ـ بله، کاری دارید آقا؟
دستی به‌موهای سفید و خیس‌اش کشید و گفت:
ـ ببخشید، اون آقائی که همین الان اومد تو، معلم این مدرسه است؟
پیرزن دست‌اش را به‌عنوان تعجب تکان داد و گفت:
ـ کدوم آقا؟ ما معلم مرد نداریم، ضمنن شما امروز اولین مردی هستین که وارد این مدرسه شده.
دستپاچه دستی به‌ریش‌اش کشید و با تأکید گفت:
ـ خانم، همین الان اومد تو، من خودم دیدم.
درحالی‌که قصد داشت پیرزن را متقاعد کند، از پشت شیشه مرد شنل سیاه را دید که به‌طرف درحیاط می‌رفت.
حرفش را قطع کرد و به‌سرعت از راهرو مدرسه خارج شد. خیلی عصبی شده بود. هنوز از مدرسه دور نشده بود که دید مرد شنل‌سیاه توي خیابان پيچيد. بعد راهش را به‌طرف میدان کج کرد. با خودش گفت:
ـ حالا این منم که او رو تعقیب می‌کنم. تا گیرش نیارم دست از سرش برنمی‌دارم.
قدم‌هایش را تندتر کرد و به‌دنبالش دوید. به‌حاشیه‌ی میدان رسید. مرد شنل‌سیاه را دید که آنطرف میدان مقابل ساختمان کلانتری سابق ایستاد.
ـ ها! پس مأموره!
باعجله به‌طرف‌اش دوید.  مرد هم‌چنان ایستاده بود  و با آن چشمان درشت بیرون زده‌اشاز آن فاصله او را نگاه می‌کرد. بعد دست توی جیب‌اش کرد و کلیدی را درآورد و در قفل در چرخانید. داخل ساختمان شد و در را پشت سرش بست.
 مقابل در که رسید انگشت‌اش را باعصبانیت روی زنگ فشرد. کسی  باز نکرد. دوباره زنگ زد. بی فایده بود. چندبار با مشت به‌درکوبید. خبری نشد. دیگرحسابی از کوره دررفته بود.
ـ  اینقدر اینجا می‌مانم  تا بالاخره بیای بیرون.
هم‌چنان که به‌در می‌کوبید دستی را روی شانه‌اش حس کرد. برگشت، دید که پیرمردی با صورتی پُف کرده و گونه‌های سرخ و چشمان قی کرده که دندانی توی دهانش نیست، با تبسمی گفت:
ـ کسی خونه نیس، مدت‌هاس که از اینجا رفتن و این ساختمون مخروبه‌اس جانم.
عصا زنان و لنگان لنگان در پیچ میدان گم شد. با رفتن پیرمرد احساس کرد که زانوانش می‌لرزد. آرام خودش را شُل کرد، نشست و به‌در رنگ و رو رفته‌ی ساختمان که حالا پُر بود از اعلامیه‌های تبلیغاتی تکیه داد. سرش را روی زانوانش گذاشت و چشمانش را بست.
یادش آمد که درست بیست سال پیش از همین مسیر و از همین در وارد شده بود و با راهنمائی نگهبان، به‌اتاق حاج آقا رفته بود. وقتی داخل شده بود، حاج آقا محسنی با احترام از جایش بلند شده بود و به‌او دست داده بود. بعد گفته بود تا برایش چای بیاورند و او بعد از آنکه چای‌اش را خورده بود، کیف پُری را روی میز حاج آقا گذاشته و گفته بود:
ـ حرامزاده‌ها خیالاتی دارند.
حاج آقا محسنی دو دستی کیف را گرفته بود و محتویاتش را روی میزخالی کرده بود. بعد دستی به‌ریش پُرپُشت و گِردش کشیده بود، آستین‌هایش را کمی بالا زده بود و با دستپاچگی گفته بود:
ـ خدا از شما راضی باشد برادر، خوب حالا چند نفری هستند؟
ـ با این نمک به‌حرام خودم سه نفرحاج آقا.
ـ می‌شناسی‌شون؟
ـ بله حاج آقا، توی کوچه خودمون می‌شینن.
حاج آقا درحالی که قلم و کاغذ را جلویش گذاشته بود تا اطلاعات را یاد داشت کند گفته بود:
ـ هیچ چیز رو از قلم نندازین، ممکنه مهم باشه.
بعد از آنکه همه چیز را گفته بود، بی‌آنکه کسی بدرقه‌اش کند از همین در خارج شده بود.
بارها نیمه‌های شب صدای جیغ‌های معصوم از خواب بیدارش کرده بود.
سرش را از روی زانوانش برداشت. به‌اطراف نگاهی انداخت. دلش می‌خواست تا با تمام قدرت معصوم را صدا بزند. اما بغض راه گلویش را بسته بود. بلند شد و بی‌اختیار به‌راه افتاد. از پیچ میدان گذشت و در امتداد خیابان شهدا که انتهایش به‌قله‌ی رفیع کوه ارغوانی منتهی می‌شد به‌راه افتاد.
ـ آه اگر آنروز لعنتی نرفته بودم! اگر به‌حرف مادرش گوش کرده بودم! اکنون حتمن، حتمن، معصوم من...
حالا بی‌آنکه خودش بداند، به‌دامنه‌ی جنگلی ارغوان‌کوه رسیده بود. فضای خیس جنگل را سراسر سکوت گرفته بود و تنها صدای باران بود که برشاخ و برگ درختان نیمه عریان می‌بارید.
خش‌خش پای کسی را که انگار روی برگ‌ها راه می‌رود از پشت سرش شنید. سرش را برگرداند، از پس تنه‌ی خیس چند درخت، مرد شنل‌سیاه را دید که به‌سوی دامنه‌ی کوه می‌رفت. به‌طرفش دوید. از جنگل خارج شد و به‌صخره‌های کوه رسید. او را دید که با فاصله‌ی کمی از سنگ‌های خیس بالا می‌رفت.
باران هم‌چنان می‌بارید اما او نه به‌باران توجهی می‌کرد و نه به‌تیزی صخره‌ها.
حالا دیگر تقریبن به‌بالای کوه رسیده بودند. مرد شنل‌سیاه ایستاد و از آن بالا با تبسمی مرموز، او را نگاه کرد که با چه زحمتی خودش را از صخره ها بالا می‌کشيد. با خودش گفت:
ـ دیگه راه فراری نداره.
درحالی‌که نفس نفس می‌زد، از تخته سنگ بزرگی که مرد شنل‌سیاه رویش ایستاده بود، بالا آمد.
ـ بالاخره گیرت آوردم.
مرد شنل‌سیاه چیزی نگفت. هم‌چنان که تبسمی در چهره داشت، نگاهش را از او گرفت و به‌چشم‌انداز شهر که در آن پائین، درپرده‌اي از باران فرو رفته بود خیره شد.
درحالی‌که نفس نفس می‌زد، روی تخته سنگ نشست. سرش را بلند کرد و پرسید:
ـ تو کی هستی؟ چرا امروز منو تعقیب می‌کردی؟
مرد شنل‌سیاه بی‌توجه به‌سئوال او نگاهش کرد و به‌آرامی گفت:
ـ می‌بیبنم که حسابی خیس شده‌ای!
دستانش را به‌تخته سنگ تکیه داد و برخاست. روبروی مرد ایستاد و در چشمان درشت‌اش ذل زد و پرسيد:
ـ چرا جواب منو نمی‌دی؟ گفتم تو کی هستی، چرا منو تعقیب می‌کنی؟
دست‌اش را به‌آرامی از جیب شنل‌اش درآورد و دست او را گرفت و تا مقابل صورتش بالا آورد. دید که دستانش خونی است. با حیرت به‌تخته سنگ زیر پایش نگاه کرد، جای دست‌هایش روی سنگ‌ها را دیدکه خون‌آلود بود. درحالی که چشمانش از ترس گشاد شده بود، دستان خونآلودش را به‌صورتش نزدیک کرد و لحظه‌ای هم‌چنان به‌آن‌ها نگاه کرد بعد یقه‌ی مرد شنل‌سیاه را گرفت و با صدای بلند پرسید:
ـ توکی هستی؟ یه جادوگر؟ بگو از جون من چی می‌خوای؟ این خون از کجا اومد؟
مرد شنل‌سیاه بی‌آنکه جوابی بدهد به‌بالای ُقله نگاه کرد. او هم سرش را به‌آن طرف برگرداند. لای صخره‌های خیس دخترکی با لباس سفید در غباری از مه گم شد.


  
................................................................... 
 درخلوت 

ـ تو هم که چیزی رو می‌گیری دیگه ول نمی‌کنی!
ـ چه خبرته بابا؟ چرا اینقدر جوش می‌زنی؟ مگه چی شده؟ چرا خودتو اینطور اذیت می‌کنی؟ ببینم تو اصَن اومدی اینجا چکار؟ اومدی قبر کهنه بشکافی؟ غُر بزنی و دعوا راه بندازی؟ ناسلامتی اومدی تعطیلات که مثلن استراحتی بکنی! دلت خوشه که لب دریایی؟ ول کن دیگه بابا! به‌خودت بیا! دیگه کی می‌خوای تو بالغ بشی؟ اینطوری که پیش می‌ری کار دس خودت می‌دی ها! سر خودتو بی‌خودی شلوغ کردی که چی؟
ـ این قفل لامذهبو بشکن و در این صندوق لعنتيو بازکن و این آت آشغال‌ها رو بریز بیرون و خودتو زلال کن، بذار این صاحب مرده یه هوائی بخوره! بذار سبک شی! تو برا همین اومدی اینجا.
ـ بقیه رو ببین چه خوشن! خوب دنیا اینطوریه دیگه. اصَن زندگی همینه، این نیس که همیشه اون طوری که تو می‌خوای بشه! تو سعی خودتو کردی، خوب جور دیگه‌ای شد، تقصیر تو که نبود! خیرش تو این باشه.
ـ دریا رو ببین، ببین چه جوری آشغالاشو بیرون تف می‌کنه! ببین چه جوری هُلشون می‌ده رو شنای ساحل! بازی پرنده‌ها رو با موجا ببین، ببین چه جوری با نوکاشون دریا رو قلقلک می‌دن. باد داره برا تو نی می‌زنه، درختا برا تو دارند می‌رقصن پسر! برگای شیطونو ببین که به‌جون هم افتادن و به‌هم سیلی می‌زنند!
ـ نگاه کن، نه تو رو خدا نگاه کن، تا حالا آسمونو به‌این صافی و پاکی دیدی؟ حیف نیس که تو این موقعیت بشینی و به‌چیزای دیگه فکر کنی. چطور دلت می‌یاد به‌خنده‌ی این همه گل جواب ندی؟
ـ برو، برو خدا رو شکر کن که به‌اش نرسیدی و اون قالت گذاشت.
با این کارش، آبادت کرد پسر. چیزی رو تو کفت گذاشت که تا آخر عمر روشن میمونی به‌مولا.
ـ چرت و پرت چیه پسر؟ من واقعیتو می‌گم، حالا می‌بینی!
ـ چیه؟ بازم سیگار؟ امروز خیلی کشیدی ها!
بفرما اینم نمونه‌اش، دیدی؟ تا حالا سیگار اینطوری به‌ات مزه داده؟ قسم می‌خورم که نه. تازه اولشه، بذار یه مدت بگذره، تازه می‌فهمی دنیا دس کیه و آب تو چه کرتیه! هرچه زمان بیشتر بگذره وا، دنیا برات قشنگتر می‌شه به‌مولا!
شبا رو چرا نمی‌گی؟ چشمات مجانی میرن تو آسمونا شب‌نشینیِ ستاره‌ها. تازه می‌شی رفیق ستاره‌ها و ساکن کهکشونا.
ـ خوابا! وا، وا، نگو، رنگ و با رنگ، نظامی و شکسپیر باید برا شنیدن‌شون وقت بگیرن.
ـ می‌دونی؟ مشکل تو اینه که توقع داری همه مث تو باشن! درحالی‌که اینطور نیس، هرکی از دید خودش به‌زندگی نگاه می‌کنه. دل‌ها با هم فرق می‌کنند، فکرها باهم فرق می‌کنند، حس‌ها باهم فرق می‌کنند. اصن، قیافه‌ها باهم فرق می‌کنند. از این گذشته، آدمه دیگه، گوشت و استخونیه.
ـ می‌دونم، می‌دونم دوست‌ش داشتی، می‌دونم باهاش صادق بودی، به‌خاطرش از خیلی چیزا گذشتی، من همه‌ی اون چیزای رو که به‌خاطرش تحمل کردی می‌دونم. اما فراموش نکن که اون تو رو مجبور نکرده بود. تو خودت می‌خواستی. غیر از این بود؟ باهاش که قرار نذاشته بودی که برا هرکاری که براش می‌کنی چیزی ازش بگیری؟
ـ می‌دونم، چون دوسش داشتی حاضر بودی هرکاری براش بکنی. خوب کردی. اینچیز بدی نیس که. اما اگه توقع داشتی که چون دوسش داشتی حتمن باید مال تو می‌شد! این می‌شه خودخواهی. و معنی‌ش اینه که تو درحقیقت خودتو دوست داری نه اونو!
ـ درضمن یار بی‌وفا همینه دیگه، اگه یار بی‌وفائی نمی‌کرد که ما الان این همه غزل وشعر نداشتیم، غنا و شکوه شعر ما حاصل همین بی‌وفائی یاره عشقی!
ـ چی دل خوشی دارم؟ من دارم می‌گم که تو اولین و آخرین کسی نیستی که یار به‌اش بی‌وفائی کرده. این بی‌وفائی‌ها همیشه بوده، هست و خواهد بود.
ـ درضمن چرا دلم خوش نباشه؟ مث تو باید عزا بگیرم؟
ـ پس عزای کیو داری؟
ـ لازم نیس تو غصه‌ی اونو بخوری،  اون کبکش داره خروس می‌خونه.
ـ از کجا می‌دونی؟ شاید او بیشتر از تو دوسش داشته باشه. اونم آدمه، دل داره، مث تو عاشق‌اش شده، تازه، این چیزیه که به‌خود اونا مربوطه.
ـ اون که بچه نیس، دیگه بالغه، می‌دونه که چی می‌خواد، انتخاب کرده، تو هم باید اگه واقعن دوسش داری، خوشحال باشی که او به‌چیزی که فکر می‌کنه خوشبخت‌ش می‌کنه رسیده.
ـ تو اصن معلوم نیس که نگران خودتی یا اون.
ـ خیلی خوب، او فکر کرده که با تو خوشبخت نمی‌شه آقا. حالا به‌میل خودش بهتر از توئی رو گیرآورده و احساس می‌کنه که با او حتمن خوشبخت می‌شه، مگه تو غیر از خوشبخت شدنشو می‌خواستی؟
ـ آ رحمت بر پدرت.
ـ اگه عشق تو واقعیه، پس نباید غیر از این فکرکنی! وگرنه می‌شه حسادت و خودخواهی.
ـ نه، بحث حرف می‌گم، می‌دونم که تو اینطور نیستی!
ـ من می‌دونم، اما من اونو به‌خاطر این کارش محکوم نمی‌کنم. انسان حق داره که به‌دلش گوش بده و انتخاب بکنه.
ـ نه این حرفت درست نیس! اون که نمی‌تونست خودشو قربونی میل تو کنه! چرا اصن باید این کارو می‌کرد؟ چرا باید پا رو دلش می‌ذاشت و به‌دل تو گوش می‌کرد؟ به‌نظر من او به‌عنوان یه انسان حق اینو داره که به‌دل خودش فکر کنه.
ـ نه، کی می‌گه؟ این هیچ خودخواهی نیس! این حق طبیعی هرکسیه که احساس خودشو دنبال کنه. درضمن تقصیر او چیه که تو اینطور خاطرخواهش  شدی.
ـ می‌دونی چیه؟ من اصن دارم به‌تو و به‌اصطلاح عشق‌ات شک می‌کنم.
ـ که، که تو عاشق نیستی!
ـ نه نیستی، اگه بودی موضوع رو جور دیگه‌ای می‌دیدی.
ـ پسر خوب، عشق رو که نمی‌شه به‌زور و یا اجبار تصاحب کرد.
ـ این چیزی که تو می‌گی، یه جور معامله‌س نه عشق! چرا دیگه! معنی حرف‌ات همینه: که اگه مال من می‌شی دوستت دارم و گرنه... و یا اینکه:
ـ چون دوسش دارم، باید مال من بشه.
ـ آره دیگه! اینطوری که تو می‌گی معنی‌ش همینه!
ـ نمی شه که آدم فقط هرچی رو که می‌تونه به‌دست بیاره دوست داشته باشه. من خیلی چیزا تو این دنیا هس که دوست‌شون دارم اما نمی‌تونم به‌دست‌شون بیارم. خوب؟ آیا باید چونکه دس نیافتنی و یا مال دیگرانن، دوسشون نداشته باشم؟
ـ می‌دونی چیه؟ تو هنوز خودت هم نمی‌دونی که واقعن عاشقی یا نه، اول تکلیف اینو روشن کن، بعد خودت راهو پیدا می‌کنی.
ـ نه نیستی، نه عمرن نیستی.
ـ چی چی رو می‌گی نمی‌بینی که از پا افتادم؟
عشق که زندگی رو فلج نمی‌کنه پسر! عشق موتور زندگیه. اشتباه نکن!
خوب اگه بودی که الان تو این هوای قشنگ پیش من مشغول جروبحث نبودی!
ـ خوب معلومه!
الان کفش‌هاتو درآورده بودی و زیر سایه‌ی خنک این درختای بید با موسیقی باد همراه شقایق ها می‌رقصیدی.


 ..........................................


 الوووو؟ 

ـ الو، الووو؟
ـ بفرمایین؟
ـ منزل آقای احمدی؟
ـ با کی کارداری؟
ـ سلام کوچولو؟ بابات خونه‌س؟
ـ شما کی هستی؟
ـ من دوست باباتم.
ـ کدوم دوستش؟
ـ تو منو نمی‌شناسی.
ـ پس چرا به‌ما زنگ زدی. لطفن مزاحم نشید آقا.
قطع کرد وروجک

٠٢١٨٨٥٤٣٨٠٢
ـ الووو. چرا قطع کردی خانم؟
ـ باز که شمائین آقای مزاحم؟
 من مزاحم نیستم خانم کوچولو.
ـ اولن که من خانم کوچولو نیستم و پرنسس‌ام. دومن، وقتی که من تو رو نمی‌شناسم
پس مزاحمی دیگه.
ـ  نه به‌خدا، من مزاحم نیستم.
ـ چرا دیگه شما مزاحمی.
ـ ببین خانم پرنسس، به‌خدا کار واجبی با آقاجونت دارم.
ـ کدوم آقا جون؟ ما اینجا فقط یه آقاجون داریم که اونم هانی‌یه.
ـ خیلی خوب با هانی کار دارم. می‌ری صداش کنی؟
ـ خوب زودتر بگو که با هانی کار داری.
ـ خوب حالا می‌شه لطفن گوشی رو به‌اش بدی؟
ـ اما شما هانی رو ازکجا می‌شناسی. تو که گفتی ما شما رو نمی‌شناسیم. خوب پس هانی رو کجا دیدی؟
ـ من دیدم. من هردوتونو دیدم.
ـ اگه ما رو دیدی، پس چطور ما تو رو ندیدیم.
ـ شما خواب بودید که من اومدم خونه‌تون.
ـ مگه تو دزدی که وقتی مردم خوابن میای خونه‌شون.
ـ نه خانم کوچولو، من دوست آقاجونتم. اومده بودم پیش آقاجونت.
ـ باز گفتی آقاجون ها!
ـ ببخشید. هانی.
ـ خیلی خوب صبر کنید. ازش بپرسم ببینم راست می‌گی.
ـ آفرین خانم کوچولو، ببخشید پرنسس.
ـ  هانی می‌گه من تو رو نمی‌شناسم.
ـ چی‌چی رو نمی‌شناسه. گوشی رو بده به‌خودش.
ـ خودش که نمی‌تونه حرف بزنه خره. تو که گفتی اونو می‌شناسی. دیدی دروغ گفتی. تو آقا دزده هستی.
ـ چی می‌گی دختر! آقا دزده کیه؟ گوشی رو بده به‌بابات. یالا کار دارم.
ـ قطع کرد تخم جن.
٠٢١٨٨٥٤٣٨٠٢
ـ الووو
ـ چرا قطع می‌کنی دختر؟ برو گوشی رو بده به‌بابات من عجله دارم. کار مهمی باهاش دارم. می‌فهمی یا نه؟
ـ شما ازحرف زدنت معلومه که آقا دزده هستی.
ـ نه دختر به‌خدا، به‌پیغمبر، من دوست باباتم. یه کار مهمی باهاش دارم که باید همین الان تا دیر نشده به‌اش بگم.
ـ خوب اگه آقا دزده نیستی پس بگو ببینم، کلاغا خونه‌شون کجاست؟
ـ بابا من عجله دارم دختر، ای داد و بیداد.
ـ اگه نگی من قطع می‌کنم ها.
ـ نه قطع نکن. باشه، باشه می‌گم. رو درختا. حالا خوبه؟
ـ خیلی خوب این یکی رو خوب گفتی.
ـ خیلی خوب حالا برو باباتو صدا کن. آفرین دختر خوب.
ـ حالا مونده. باید چندتا سئوال دیگه جواب بدی.
ـ نه تورو خدا بچه، من هزار کار و بدبختی دارم. برو باباتو صدا کن.
ـ نمی‌شه آقا من اول باید ببینم که آقا دزده نیستی.
ـ ببین خانم اگه بری بابا جونو صدا کنی ها، یه بستنی گنده برات می‌خرم.
ـ اینجا فقط هانی آقاجونه و من مامان. بابا احمدی هم پسرمونه و مامان فرشته هم دخترمون.
- آهاااا! من اشتباه کردم، من با بابا احمدی کار دارم. من دوست اونم. برو صداش کن. ببینم اصلن خونه‌س؟
ـ نه، نه، نمی‌شه، ما بُردیم اونا رو خوابوندیم. کسی هم اجازه نداره که بیدارشون کنه.
ـ پس خونه‌س. برو صداش کن. آفرین دختر خوب.
ـ گفتم که نمی‌شه. بچه‌ها باید استراحت کنن.
ـ اما من کار مهمی باهاش دارم. برو فقط بابا احمدی رو بیدار کن. براش یه کادو خریدم.
ـ چه کادویی خریدی؟
ـ یه بُز.
ـ چی‌چی؟
ـ یه بُزغاله.
ـ اون که ُبزغاله دوست نداره.
ـ چرا؟
ـ بُزغاله کارهای بد می‌کنه.
ـ می‌دونی چیه؟ اصلن یه کادو دیگه خریدم.
ـ تو که گفتی بُزغاله خریدی.
ـ نه غلط کردم اصلن هرچی تو بگی براش می‌خریم. اصلن من می‌دم خودت براش بخری. می‌دونی آخه تولدشه.
ـ دروغ نگو بابا احمدی هیچ وقت تولدش نمی‌شه. باباها فقط وقتی کوچیکن تولدشون می‌شه.
ـ یعنی نمی‌خوای برا بابا کادو بخریم؟
ـ باشه. پس یه باربی و یه اسب که موهاش خیلی بلنده. و چشماشم آبیه با یه ماشین صورتی و یه...
ـ خیلی خوب. اصلن منم میام و باهم می‌ریم براش می‌خریم. خوبه؟
ـ نه، نمی‌شه که.
ـ چرا نمی‌شه؟
ـ برا اینکه ما تورو نمی‌شناسیم.
ـ خوب بعدن می‌شناسیم.
ـ هانی می‌گه که کسی اجازه نداره برا بچه‌های ما کادو بخره. مگه ما خودمون پول نداریم؟ وایسا برم پول‌هامو بیارم نشونت بدم؟
ـ نه، نه، لازم نیست بیاری. می‌دونم پول داری.
ـ نری ها؟ الان میارم.
ـ نه وایسا، قطع نکن. ای وروجک! بازم قطش کرد.
٠٢١٨٨٥٤٣٨٠٢
- الو؟ الو؟ یالا گوشی رو بده به‌بابای احمق‌ات ببینم.
ـ توکجا رفتی آقا؟ ببین چقدر پول دارم. دایی محسن بهم داده. تازه یه، یه خرس پشمالو هم برام آورده. هانی نیس‌ها! یکی دیگه‌س. می‌خوای ببینی‌ش.
ـ نه مرده شورخودتو و اون خرس بوگندوتو ببره. برو باباتو صدا کن و الا می‌یام اونجا و گوشتو می‌کنم ها.
ـ قطع کرد. تخم جن.

٠٢١٨٨٥٤٣٨٠٢
ـ الوو؟الو؟ آقای احمدی‌ی‌ی‌ی؟
ـ ما با تو دیگه حرف نمی‌زنیم، قهریم. تو حرفای بی‌تربیتی می‌زنی.
ـ ببین خانم کوچولو دیگه قطع نکن. من با تو نبودم که. با این آقایونی که توصف وایسادن بودم. آخه می‌دونی من از باجه‌ی تلفن عمومی دارم زنگ می‌زنم.
ـ دیدی که تو آقا دزده هستی. چرا از خونه‌ات زنگ نمی‌زنی؟ مگه تو خونه نداری؟
ـ من خونه دارم. یعنی داشتم، چه جوری بگم! بیرون از خونه‌ام . تو خیابونم.
ـ خوب برو خونه‌تون زنگ بزن. پس چرا اومدی تو خیابون. مگه توخونه‌تون تلفون ندارین؟
ـ نه تلفن ندارم. برا همین اومدم تو خیابون.
ـ خوب بخر.
ـ آخه می‌دونی،  پول ندارم.
ـ پس چه جوری می‌خواستی کادو بخری؟
ـ پول‌هامو گذاشته بودم کادو بخرم.
ـ دلم برات سوخت آقا دزده. می‌خوای من یه تلفن دارم برات بیارم.
ـ نه نمی‌خوام.
ـ وایسا بیارم‌اش.
ـ گفتم نمی‌خوام لعنتی.
ـ اماشماره‌هاش گم شدن. همش تقصیر این سجاد بود.
ـ بسه دیگه وروجک. برو اون بابای پدر سوخته‌تو بیدارش کن و اله میام اونجا خودم بیدارش می‌کنم.
ـ ایناها آوردمش. دیدی چقدرخوشگله؟
ـ من تلفن نمی‌خوام. من مسترامم تلفن داره برو باباتو بیدارش کن.
ـ چرا حرفای بی‌تربیتی می‌زنی؟ آدمای بزرگ حرف زشت نمی‌زنن که.
ـ تو منو دیونه کردی. من جای بدی گیرکردم، تو شهرستانم. باید با بابات صحبت کنم. می‌فهمی دختر؟ از راه دورم؟
ـ راه دور دیگه کجاست؟
ـ ای داد و بیداد! ببین دختر.
ـ چند دفه بگم من دختر نیستم. من پرنسسم.
ـ خیلی خوب خانم پرنسس. می‌شه لطفن برید اعلاحضرت پدر عالی مقام‌تونو بیدارش کنین.
ـ اینی که شما گفتین بابای من نیست که.
ـ خیلی خوب اسم بابای تو چیه؟
- تو که گفتی دوست بابامی؟ پس چطوری اسمشو نمی‌دونی؟
ـ ببینم مگه احمدی بابای تو نیست؟
ـ بابا احمدیو می‌گی؟
ـ آ بارک ا... آره بابا احمدی.
ـ اما گفتم که او الان پسر ماست.
ـ می‌شه آقا پسرتونو یه لحظه بیدارش کنی؟
ـ آقا مگه نگفتم که منو هانی بردیم تو اتاقشون خوابوندیم‌شون. ما اجازه نمی‌دیم که کسی بیدارشون کنه. شما وقتی بچه‌هاتون خوابن اجازه می‌دین که...
ـ ببین دختر، پس اگه بیدار شد ها به‌اش بگو: لعنت بر اون پدرت با این جونوری که انداختی.



..........................................................

باور می کنی؟ 

تاحالا شده باصدای بلند فکر کنی؟ اگه بگی نه می‌گم دروغ می‌گی. به‌ات قول می‌دم که بارها بی‌صدا جیغ زدی، فریاد کشیدی، گریه کردی، خندیدی، شاید هم شعر گفتی. چه می‌دونم آواز خوندی و یا اینکه حرف زدی.
حرف‌ها فقط شنیدنی نیستن گاه دیدنی هم هستن. گاه می‌شه یه جاهایی اونا رو هم زد. یا مثلن قاپشون گرفت و به‌دیوار زد. به‌دیوار همه چی می‌شه زد. حتا آدم می‌تونه سرشو هم به‌دیوار بزنه. اگه بگم که من تا حالا بارها سرمو به‌دیوار زدم باور می‌کنی.
دیوارها همیشه سنگی نیستن. بعضی وقتا آدم هم دیوار می‌شه. دیوار لازم نیس که همیشه چیزی به‌اش آویزون باشه. به‌دیوار خالی هم می‌شه تکیه کرد اما به‌جیب خالی؟
یکی می‌گفت با جیب خالی‌ام می‌شه راه رفت، دید، عاشق شد، شعر گفت و فکر کرد. حتا خندید با صدای بلند، فریاد هم زد. اگه بگم با جیب خالی دیگه نمی‌شه راه رفت، دید، و یا عاشق شد باور می‌کنی.
یکی می‌گفت: آدم عاشق اگه سنگ هم بشه و بندازیش تو سنگ‌ها بازم عاشق یه سنگ دیگه می‌شه. سنگ رو اگه بشکنی‌ش بازم سنگ می‌مونه، اما عهد رو اگه بشکنی‌ش؟... تا حالا با کسی عهد بستی؟ باور می‌کنی که من هنوز عهدمو نشکستم؟
هرچی که بشکنه صدا می‌ده. تا حالا صدای شکستن دلی رو شنیدنی؟ اگه بگم که بارها دلمو بی‌صدا شکستن باور می‌کنی.
صدا رو می‌شه نشنید. یا خفه‌اش کرد. می‌شه هم به‌خاطرش سپرد. تا حالا خاطرخواه شدی؟ آدم خاطرخواه قیافه‌اش داد می‌زنه. اگه بگم سال‌هاست که ساکتم باور می‌کنی؟
بعضی وقتا سکوت تنها کاریه که آدم می‌تونه بکنه. تا حالا شده حرفاتو قورت بدی؟ تا حالا دیدی کسی حرفاتو دور بریزه؟ بعضی حرفا رو هم می‌شه فروخت. تا حالا شده کسی حرفاتو نخره؟ اگه بگی نه می‌گم دورغ می‌گی.  منم دورغ می‌گم، بعضی وقتا. برا اینکه حقیقت زنده باشه دورغ هم باید گفت.
می‌گن حقیقت تلخه مث عرق. بعضی‌ها با یه استکان مست می‌شن. اما هرکسی اهل مستی نیست. بعضی چشم‌ها همیشه مستن. اما من خمارهاشو دوست دارم.
دوست داشتنم کار هرکسی نیست. آدم خیلی چیزها رو می‌تونه دوست داشته باشه. اگه بگم من دوست داشتم که به‌دنیا نیومده بودم باور می‌کنی؟
شین اول گفت: بودن یا نبودن.
شین دوم گفت: آدما بودن نیستن، شدنن.
من می‌گم: باش بزار هرچی می‌خواد بشه.
همه می‌خوان باشن. وقتی هم که هستی خیلی‌ها نمی‌دونن که هستی. یا نمی‌ذارن که باشی. یا اصلن نمی‌خوان که باشی. وقتی که رفتی، تازه می‌فهمن که تو هم بودی. باور می‌کنی که بعضی وقتا تو این دنیا نیستم؟
می‌دونی چرا همش می‌گم باور می‌کنی؟ چون آدم همیشه دوست داره باور کنه. بعضی‌ها هم اصلن نمی‌خوان باور کنن. من بعضی وقتا تظاهر می‌کنم که باور کردم. مث عشق تو به‌من. و به بودن او و آن دنیای ندیده.
گاه به‌دوست داشتن هم می‌شه تظاهر کرد، به‌نشنیدن، به‌خوشبختی و دارا بودن هم. دارایی فقط پول نیست که. غصه هم می‌شه. درد و رنج، سرطان و مریضی هم هست. فقط جسم مریض نمی‌شه، روح هم. بعضی وقتا روح من تب می‌کنه. فکرم کپک می‌زنه و خیالم تاول. چقدر هم دردناک.
بعضی دردها رو می‌شه تحمل کرد، با امید. اما تا حالا شده که ناامید بشی. اگه بگم من دیگه به‌رهایی امید ندارم باور می‌کنی؟
بعضی‌ها امیدوارند. خیلی هم زیاد. اما هرچیزی زیادش هم خوب نیست. تنهایی کمش خوبه. اگه بگم انسان همیشه تنهاست باور می‌کنی؟
تنها یه دست صدا نداره. تا حالا شده دست تنها بمونی؟ می‌گن تنها صداست که می‌مونه. باور می‌کنی که من دیگه صدام درنمیاد؟
فقط آفتاب درنمیاد. گیاه و قارچ هم. هرقارچی خوردنی نیست. اگه بگم بعضی وقتا اصلن نمی‌دونم چی می‌خورم باور می‌کنی؟
خوردنی فقط غذا نیست که. ضربه هم هست. تا حالا دیدی گنجشکی به‌سوی باغ به‌پنجره بخوره؟ اگه بگم اتاقم پنجره نداره باور می‌کنی؟
پشت هرپنجره‌ای باغ نیست. تا حالا دیدی پشت پنجره‌ات مگسی رو باد ببره؟ باد همیشه نمی‌بره گاهی وقتا هم با خودش می‌آره. مث ثروت. بعضی‌ها اینقدر زیاد دارن که نمی‌دونن باهاش چیکار کنن.
آدما می‌خوان همیشه زیاد بدونن. بعضی هم نمی‌تونن بدونن و یا اینکه می‌خوان بدونن اما نمی‌ذارن بدونن. تا حالا شده بفهمی که تو نمی‌دونستی؟
بابام می‌دونست که من کجا رفتم و با کی بودم. اما خودشونو به‌ندونستن می‌زد. باور می‌کنی كه من بارها خودمو به‌ندونستن زدم؟
به‌ندونستن زدنم خودش یه راهه. برا جلوگیری از خط و نشون کشیدن. کشیدنی فقط خط و نقاشی نیست که. سیگار هم می‌شه، رنج و درد هم. باور می‌کنی که مدت‌هاست از درد دائم به‌خودم می‌پیچم و به‌هیچکی نمی‌گم؟
هرچیزی رو كه نمی‌شه گفت. حرفای گفتنی زیاده. تا حالا شده حرف تازه‌ای رو بشنوی؟ اگه بگم که هرچی می‌شنوم تکراره باور می‌کنی؟
 هرتازه‌ای هم روزی تکراري می‌شه. هرتکراری کهنه نیست. می‌گن هرچیزی تازه‌اش خوبه اما دوست کهنه‌اش.
سواری در فلق پرسید خانه دوست کجاست. پشت کامیونی با خط سیاه نوشته بود گشتم نبود نگرد که نیست.
 کامیون‌ها فقط بار نمی‌کشن. گاه جسد هم. اگه بگم که ما تو جبهه کامیون‌ها رو بار زدیم باور می‌کنی؟
آدم هم بار می‌کشه. اما تو سفر هرچه بار آدم سبکتر باشه بهتره. بعضی‌ها دوست ندارن تنهایی برن سفر. تا حالا شده با هم گم بشین؟ باور می‌کنی بعضی وقتا نمی‌دونم کجا برم؟
آدم فقط تو خیابون راه نمی‌ره، تو خواب هم. تا حالا شده تو خواب هی بدوویی و درجابزنی؟ اگه بگم که من سال‌هاست تو بیداری می‌دووَم و درجا می‌زنم باور می‌کنی؟
ماهی‌ها هم می‌خوابن با چشم باز. اما می‌شه با چشم بسته هم بیدار بود. با دست‌های بسته هم نوشت، نقاشی کرد و خونه‌ای ساخت توی خیال و خندید مث دیونه‌ها.
دیوونه که خودش نمی‌دونه دیوونه‌اس. شایدم اونقدر می‌دونسته که دیوونه شده. دیوونه‌ها فکر می‌کنن که مردم دیوونه‌اند. دیدی وقتی نگاشون می‌کنی به‌ات می‌خندن؟ خوب اونا که نمی‌خواستن که دیونه بشن. باور می‌کنی بعضی وقتا فکر می‌کنم که دیوونه شدم؟
می‌گن قبل از هرکار باید اول خوب فکر کرد. اما شده تا حالا به‌کارایی که کردی فکر کنی؟ اگه بگم فکرم پُرِ کارهای  نکرده است باور می‌کنی؟
بعضی آدما فکرشون خوب کار می‌کنه. تا حالا شده که از بیکاری حوصله‌ات سَربره؟ هرسری مو نداره. تا حال دیدی زلفعلی کچل باشه؟ قلمی معلمون خیلی شکمش گنده بود و دارا همکلاسیم همیشه گرسنه. و سپیده دختر همسایه‌مون سیاه بود و مادرش زیبا زشترین زن کوچه‌مون بود و پدرش شاه منصور گدا بود و آخرش هم مُرد.
بعضی وقتا به‌مُرده‌ها هم حسودیم می‌شه. نه این که فکر کنی آدم حسودی‌ام! من فقط به‌آدمای حسود حسودی می‌کنم.  حسودی کردن هم خودش یه کاره، خوندن و نوشتن و... تا حالا شده چرت و پرت بخونی یا بشنوی؟ اگه بگی نه  می‌گم دروغ می‌گی. چون الان داری همین کارو می‌کنی.



.................................................


 ای ایران 

ـ سویچ ماشین کو؟
ـ اونهاش رو تلویزیونه.
ـ می‌خوای بری؟
ـ آره.
ـ مگه صبونه نمی‌خوری؟
ـ نه. ببین زهرا اگه این یاروا زنگ زدن به‌این دختره بگو لب و لوچه‌شو جمع کنه و یه وخ حرف مُف نزنه ها. ازین پسره گُرگ‌تر گیرمون نمی‌یاد.
ـ باشه. هرچه خدا بخواد.
ـ خیلی خوب ما رفتیم.
در را به‌هم کوبید و تِلپ تِلپ تِلپ از پله‌ها پایین رفت. صدای قدم‌های سنگین‌اش توی راه پله پیچید. وارد پارکینگ که شد دکمه‌ی دزدگیر ماشین را زد. فیت فیت. چراغ‌های راهنما به‌علامت باز شدن درها خاموش و روشن شدند. در را باز کرد و کیف دستی‌اش را روی صندلی بغلی‌اش پرت کرد و سوار شد. درحالی‌که سویچ ماشین را در استارت می‌چرخاند توی آینه به‌خودش نگاهی کرد.
فورفورفورررر. هانگ، هانگ. شیشه را پایین داد و سرش را کمی بیرون آورد:
ـ شهناز؟ شهناز؟ بیا این درِ حیاطو ببند.
بیب بیب. وارد خیابان شد و به‌سمت راست پیچید. ای ایران این مرزپُرگهر، ای خاکت... الو. الوو؟ بله؟ بفریاین؟ نوکرم آیِ مهندس شما خوبین؟ آره اتفاقن همین سرصبونه زنگ زد.
٨٢/ مجموعه قصه سیکل
_____________________________________________________________________

بهش گفتم که بیاد خدمتتون. هاوو چه خبره مَشتی؟ انگار دنبالت کردن. ببخشید با شما نبودم. یارو عینهو اسب رَم کرده پرید جلوی ماشین. خوب می‌گفتی آی مهندس؟ آره حتمن. نه، نه بابا از اون مدرک خریده‌ها نیس. به‌سر جدت مَدرکش واقعیه. بابا مهندسه. آره پُل‌مور خونده. پدرِ خدا بیامرزشم معمار بود. آره پل‌مور خونده. چی؟ پلیمر؟ آره همینه. حالا ما به‌زبون خودمونی گفتیم دیگه. چطور کارش تو راسته شما نیس؟ مگه شما تو کار ساخت و ساز نیستین؟ اینم پُل‌سازی خونده. حالا یه کاریش بکنین دیگه آی مهندس. دستشو بند کنید، یه جورایی اونجا بپلکه. ما به‌مادرش قول دادیم. نه، ضعیفه دو تومن بیشتر نمی‌تونه جور کنه. حالا یه کاری دستش بدین آی مهندس. دِکی لعنتیا عینهو جن سرِ هرخیابون پیداشون می‌شه. نه، نه، پلیس گرفتم. به‌ات زنگ می‌زنم. باشه خدافظ.
دوبله توقف کرد. ماشین را خاموش کرد و پیاده شد و به‌طرف پلیس که حالا چندین متر عقبتر ایستاده بود رفت.
ـ سلام سرکار. می‌دونم درست نیس. دخترم بود. مادرش غش کرده و بردنش امام خمینی. نه وا... همرام نیس. با عجله پریدم تو ماشین. چی؟ کارت ماشینم همرام نیس متأسفانه. حالا این دفه رو صرف نظر کنین جناب سروان. به‌جون سرکار نباشه به‌سر جَدم اصن تو ماشین تلفن ملفن... حالا خودتون جریمه‌مون کنین سرکار بریم به‌این ضعیفه برسیم. نه خدا سر شادته، گفتم که هیچ کاغذی همرام نیس. من فقط ازین رنگیا دارم. بفرماین قابل شما رو نداره. قربون شما. عزت زیاد.
ای کوفتت بشه بی‌معرفت مفخور.
فوررفورررر، هانگ، هانگ، بیب، بیب. برو دیگه سربُرج! بکش کنار ما رد شیم دیگه زگیل.
ای ایران ای مرز... بله. تو هنوز نرفتی؟ منتظرته پسر. ببینم مگه تو پُل‌سازی نخوندی؟ می‌گف راسته‌ی کار اونا نیس. ما رو ضایه کردی پسر. چی؟ آره منم همینو گفتم پُلمور. آره اونم گفت پُلیمِر. حالا این پلیمِر چی هس؟ چی؟ خوب تو اول منو حالی می‌کردی مَشتی. حالا خیالی نیس برو پیشش و نتیجه رو به‌من خبر بده. منتطرم. خدافظ.
سرعتش را بیشتر کرد و وارد اتوبان شد. بیب بییییییب.
ای به‌گور ننه‌ت. انگار مریض اورژانسی داره.
٨٨٣٢٤٥٠٢... بلیللل. بیلیلللل. بیلیللل .بیلیللل. ای خبر مرگت چرا ور نمی‌داره. بیلیللل... باز حتمن این دختره... بر پدر اون کسی که این انترنتو درست کرد لعنت.
 نیگا اون خره رو نیگا کن. چراغ راهنماش روشنه. بیب بیب. چراغ راهنمات روشنه. آره روشنه... دِکی بیا و خوبی کن! بی‌معرفت بیلاخ می‌کشه!
شنوندگان عزیز پای صحبت خانم صدیقه... درات غیرنفتی به‌نسبت سال گذشته رشد چهار و دو درصدی... ان الرئيسَ الأميركي جورج بوش سيستقبلُ زعيمَ 'المجلس الاعلى للثورة الاسلامية في العراق... خفه شو. اصن نخواستیم.
... من اون تک تخت درختی هی‌هی‌هی، که در کامهِ توفان نشسته، همه شاخه‌ها یه وجوووده هه هه م، ز خشمه طبیعت شکسته...
بیب بیب. چند؟ برو بینم! فکر می‌کنه جنیفر لوپزه. بیب بیب. چند؟ چی؟
کنار اتوبان ایستاد. فورررفوررر دنده عقب.
- بیا بالا زود باش دیگه. درو خوب نبستی. دوباره ببندش. خوب چند گفتی؟ چی؟!! ده تومن؟! ترمز کرد. برو پائین. برو پائین بابا نخواستیم. اون یکی از تو جوونتر بود، می‌گفت پَنش تومن. نمی‌خواد، برو پائین. یعنی چی دیگه سوار شدی؟ برو پائین نمی‌خوام خانم زور که نیس؟ من با بچه‌ات چکار دارم. برو پائین نمی‌خوام. خرج می‌دی که می‌دی، من که ننداختم شون! منم ده نفرو خرج می‌دم خانم. خدا جای دیگه روزی‌تو بده. چی؟ زیاد که دور نشدی. پیاده برگرد. تازه برا توچه توفیری می‌کنه؟ از حُجره‌ات که دور نشدی. همین جا وایسا کاسبی تو بکن. خانم من که نمی‌تونم این همه راه رو دنده عقب برگردم. لااله الاالله! عجب بُزی آوردیم ما! نه من از اونور نمی‌رم. مسیرم جای دیگه اس. چی؟ اما سر اولین خیابون می‌پری پائین ها؟ باشه؟
ای ایران ای مرز پُرگهر... بله؟ شما کجائین؟ چرا این خطو اشغال می‌کنین؟ باز این دختره چشم ما رو دور دید و دووید پشت اون کامپیوتر؟ چند دفعه بگم این دختره حق نداره ... چی؟ خوب چی گفتن؟ کی میان؟ پسره رو ولش کن مادره چی گفت؟ خوب؟ خوب؟ می‌گفتی راضیه، چی؟ غلط می‌کنه راضی نباشه. حالا من خودم شب میام به‌اشون زنگ می‌زنم. باشه. نه، سری بزنم باغ و از اونجا می‌َرم بنگاه. باشه می‌دم اسی بگیره. خدافظ.
عجب دور و زمونه‌ای شده به‌خدا! دختره پر رو. چیه خانم چرا اینطوری بما ذل زدی؟ خوب که چی؟ می‌خواستی به‌این سن و سال‌مون عزب باشیم؟آره شونزده ساله‌شه. چطور؟
نمی‌کنم که جلو روم وایسه و برام تعین تکلیف کنه و پیش مردم سکه یه پولمون کنه. خواستگار براش پیدا کردم هاااا موووچ عینهو تام کروز. عمرن از او خوش تپپ تره. پولدار، زرنگ، نه از این جوونای پَخمه و صدتا سی‌شه‌ای، که صب تا شب ولیوونن دنبال کراک و ِاکس‌تی‌سی و چه می‌دونم ازین زهرمارا... حالا داره برا من ناز می‌کنه. می‌دونی خانم خدا سر شادته همین دو ماه پیش، کلی دادم دماغشو عمل کرده. چند ماه یه بار موبیل جدید از من می‌خواد. فقط لباسای مارکدار می‌خواد. به‌هرسازی می‌گه می‌رقصیم دیگه باید چکارش کنم؟
٨٨٣٢٤٥٠٢...
 الووو. سلام مهدی، اسی هس؟ گوشی رو بهش بده. الوو اسی اون پرایدو شستی؟ امروز میان ببننش ها. کجا پارکش کردی؟ نه پارکش کن جلو ویترین. ببین چی می‌گم اسی، کارِت تموم شد با یه پیک برو ناصر خسرو پیش همون یارو گنده لکه و داروی اون دفه‌ای رو بگیر و بیار. نه، اول می‌رم باغ، بعداز ظهری میام بنگاه. آره. ببین، بهش بگو از اون اصلیا بده ها. بگو برا منه. زود برگردی ها. خدافظ.
باز چی شده؟ تو رو خدا ببین، اینم وضع اتوبانای ما. هراُشگولی از پشتِ‌کوه اومده و ذرتی وامی گرفته و قارقارکی انداخته زیر پاش. حالا فکر می‌کنی اینا همه دارن می‌رن سرکار؟ عُمرن نه. همین طوری تو خیابونا دور می‌زنن و قارقارکاشونو به‌رخ هم می‌کشن. نیگا کن چه وضعیه! نخیر گیر افتادیم حسابی.
هی دادش، بازچی شده؟ چی؟ خوب چرا راه رو بستن؟ خوب ورش دارن دیگه. نمی‌دونم پُل قحتیه که ملت میان اینجا و خودشونو می‌اندازن پائین. اینهمه کوه، اینهمه بلندی، اینهمه برج. آخه اونم وسط اتوبان! نیگا کن این خلق‌الناسو، چرا دیگه پیاده می‌شن! چی رو می‌خوان ببینن! انگار تاحالا ندیدن!
خانم بیا ما که دیگه تِلِپ شدیم تا شب. اینو بگیر و برو به‌کارات برس. خرِ ما از کُرگی دم نداشت. ندارم خانم! بسه دیگه جونم. چه خبره؟ آش نخورده و دهن... اگه نمی‌خوای بده من و بشین تا... آخه خانم گناه که نکردیم. با این پول تا اونجا چار دفه می‌تونی بری و برگردی.
وقت چی؟ پس ما سیم کارتمون صلواتیه؟ برو خانم، برو خدا جای دیگه روزیتو بده. چرا پرتشون می‌کنی؟ به‌سلامت. یواش! درو شکستی! بی ام و اس ها ؟خیال کرده مارگارت تاچره! وقتم تلف شده، وقتم تلف شده!
ای ایران ای مرز پر... بله. بفرمائین؟ الووو؟ تویی منیژه؟ چی شده؟ بلندتر حرف بزن بابا نمی‌شنوم. صدای آژیر پلیسا نمی‌ذارن. خوب رد شدن حالا بگو، خوب؟ نه سرما نخوردم. یه کم صدام گرفته. آره. کی؟ مسعود؟ خارج کجا؟ که چکار کنه؟ مگه تو مملکت خودمون دانشگاه قحتیه که می‌خواد بره خارج؟ خوب چی گف؟ کی می‌گه؟ بهش می‌گفتی اونایی که رفتن، دارن برمی‌گردن. کنکور منکور همه بهانه‌س آبجی. بهش بگو اگه اون درس‌خون باشه، من با یک سوم اون پولی که می‌خواد خرج رفتنش کنه، همین‌جا بی‌کنکور می‌ذارمش سرِکلاس. کجاشو من دیگه نمی‌دونم. تو اول اونو راضی کن تا ببینم کجا ارزونتره. نه تهران مایه‌ش زیاده. شاید اراک. چه می‌دونم شایدم آمل. باشه. باهاش صحبت کن. اصن یه‌سر بفرستش پیش خودم باهاش صحبت کنم. حتمن. باشه خیالت راحت باشه آبجی. باشه خدافظ.
ای ایران ای مرز.... بله؟ خوب چکار کردی؟ نتیجه رو بگو چی‌ گف؟ خیالی نیس کَسِ دیگه می‌شناسم، خیلی خرش می‌ره. ببینم تو واقعن مکانیک خوندی؟ چی دیفرانسیل؟ یعنی از ماشین پاشین چیزی حالیته؟ آره؟ خوبه قطع کن، یه ساعت دیگه با من تماس بگیر. باشه خدا حافظ.
٠٩١٢٤٣٢١٣٤٤
سلام حاجی عزیز. تقبل‌الله. ممنونم. التماس دعا حاجی. خانواده محترم خوبن؟ ما هم خوبیم، به‌لطف شما. رضای حق باشه. می‌گم حاجی زنگ زدم گفتم ببینم افتخار میدین افطار خدمت باشیم؟ خواهش می‌کنم قربان، فردا چی؟ خوب پس جمعه چطوره؟ واقعن؟ تعارف می‌کنین حاجی؟ آرزو داشتیم به‌خدا یه افطاری رو در خدمت‌تون باشیم. انشااله. انشااله. پس دیگه قول حاجی؟ حتمن، سلامتی می‌رسونم. راستی حاجی یه بنده خدایی هس که مستحق توجه حضرت‌عالیه. وا... چطوری بگم؟ الان یه سالی می‌شه دانشگاشو تموم کرده. تنها فرزند هم هس. حیونکی دنبال کار می‌گرده. خیلی روحیه‌اش پس افتاده. نه هنوز عزبه. گفتم شاید یه جوری بتونین دستشو پیش خودتون بند کنین. ثواب داره به‌خدا حاجی. محض رضای خدا هم که شده یه فکری به‌حالش بکنین. آره مهندسه،
 دیفرانسیل خونده. ممنونم. آره، یه دو سه تومنی می‌تونه جور کنه. نه وا... حاجی بیشتر نمی‌تونه. زنده باشی حاجی، خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه. چَشم حاجی، باشه حتمن. التماس دعا. در پناه حق.

٠٩١٢٤٣٢١٣٤٤
... بووووق، بوووق ... الووو. کجایی الان؟ ببین با طرف صحبت کردم. نه بابا من بهش می‌گم حاجی. گوش کن حالا ببین چی می‌گم ، دوشنبه یه تُکِ‌پا بیا بُنگاه تا بهت بگم که چکار کنی. آره ردیفه. نه، نه بابا خیالت تخت. مَشتی مارو دس کم گرفتی؟ باشه جونم. خواهش می‌کنم. فقط سعی کن حتمن بیایی ها. ببین می‌گم اون ریشتم یه کمی بذار دربیاد. اون فوکولتو هم کمی کوتاش کن خوبیت نداره. نه، خدافظ.


 .......................................................................................


نقطه ی خاکستری

از مانتوی نو و گشادش فهمیدم که تازه برایش خریدن. حتمن سهیلا خواهرم بی‌اونکه خودشو همراه ببره رفته بازار براش خریده. اما روسری نخی گلدارش چقدر بهش می‌اومد، بخصوص برگ‌های سبزی که تو زمینه‌ی قهوه‌ایش دور سرش پیچیده بود و انگار که شاخه‌هاش از داخل موهای سفیدش روئیده بود. هیچ‌وقت مادرمو با مانتو ندیده بودم. تا زمانی که ایران بودم یادمه که اگه خونه بود همیشه یه پیرهن گشاد و ساده تنش می‌کرد و اگر هم بیرون می‌رفت چادر سیاهشو.
از موقعی که از گیت فرودگاه بیرون اومد و به‌آغوشم کشید تا خونه که اومدیم چشم ازَم برنمی‌داشت و مرتب نگام می‌کرد. اشتیاق‌اش برا دیدنم بعداز این همه سال دوری قابل درک بود. احساس می‌کردم از اینکه توی ماشین پشتم به‌اونه و نمی‌تونه صورتمو ببینه احساس خوبی نداره. تا زهره که جلو پیش من نشسته بود چیزی می‌گفت از اون پشت وسط حرفمون می‌پرید و انگار می‌خواست بگه دیگه بسته دختر، این همه سال با پسرم حرف زدی، دیگه این چند روز رو بزارش برا من. اما زهره به‌دل می‌گرفت و مثل همیشهکه از کسی یا چیزی ناراحت می‌شه سرشو تکون می‌داد.
مادر عجله داشت تا زودتر به‌خونه برسیم و سوقاتی‌هاشو که اغلب زردچوبه و دارچین و فلفل سیاه و سماق و پسته و زعفران بود رو در بیاره. مرتب می پرسید:
ـ کی می‌رسیم دیگه روله؟*
از روزی که اومده بود من عجله داشتم تا هرچه زودتر به‌گردش ببرمش و طبیعت زیبای هلند رو نشونش بدم. اما افسوس که هوای سرد و همیشه بارونی این فرصت رو که سال‌ها در انتظارش بودم به‌من نمی‌داد. هفته‌ی اولش که دائم بارون بارید. و باد وحشتناکی می‌وزید. توی خیلی از جاها درختای بزرگ شکسته بودن و توی اخبار هم مرتب به‌مردم هشدار می‌دادن تا مواظب شکستن درختا باشن. چند روز قبل‌اش درخت گنده‌ای روی زنی که می‌خواسته تا بچه‌شو به‌مدرسه ببره افتاده بود و زن بیچاره درجا فوت کرده بود. مادرم می‌گفت که تو عمرش این جور طوفانی رو ندیده. البته او می‌گفت طوفان. ما به‌این هوای سرد و بارونی و این بادهای خشمگین عادت داشتیم. هر روز که از خواب بیدار می‌شد گله می‌کرد که دیشب رو تا صبح از دست زوزه‌ی باد نخوابیده.
بالاخره بعد از دو هفته سروکله‌ی آفتاب دلمرده‌ای از پس ابرها پیدا شد. یکشنبه بود و همه‌جا تعطیل. فرصت رو از دست ندادیم. مادر رو جمع و جور کردیم و درحالی‌که بزحمت راه می‌رفت. عصاشو دستش دادم و زیر بغلشو گرفتم تا به‌طرف ماشین بریم، بازوشو از دستم کشید و گفت:
ـ خودم می‌تونم، تا هلند اومدم شما که کمکم نکردین. با پای خودم اومدم.
وقتی که سوار ماشین شدیم پرسید:
ـ خوب حالا داریم کجا می‌ریم؟
گفتم:
ـ یه جای خوب.
پرسید:
ـ این جای خوب اسم نداره.
دخترم گلبرگ که از برنامه‌ی ما معطلع بود، تو حرفمون پرید و درحالی‌که داشت خرس پشمالوشو کنار شیشه‌ی ماشین می‌نشوند گفت:
ـ آمستردام.
مادرم گفت:
ـ من که نمی‌دونم کجاس روله. هرجور که خودتون می‌دونید.
توی مسیر دائم سعی می‌کردم تا مناظر زیبای اطراف جاده رو مثل آسیاب‌های بادی و رودخونه‌های آرام و آبی و مزارع سرسبز و روستاهای کوچکی که در پس پرده‌ای از مه رقیق آرام گرفته بودن رو به‌مادرم نشون بدم بلکه از دیدن اونا لذتی ببره. اما او انگار اصلن توجهی به‌اون مناظر نداشت. مرتب از پشت سر به‌ام نگاه می‌کرد. بعدهم خیلی زود خوابش گرفت. زهره یواش گفت:
ـ این‌که همش خوابه. مثلن اومده دیدن ما؟!
گفتم:
ـ مگه نشنیدی که گفت شبا نمی‌خوابه.
هنوز به‌آمستردام نرسیده بودیم که باران دوباره بطور وحشتناکی باریدن گرفت. وارد مرکز شهر که شدیم ماشین رو پارک کردم و پیاده توی خیابون به‌طرف اسکله توریستی به‌راه افتادیم. به‌اونجا که رسیدیم باد سردی از سوی دریا می‌وزید و گونه‌هامونو انگار تیغ می‌کشید. به‌اتفاق عده‌ای توریست دیگر سوار قایق‌های بلند چوبی با سقف‌های شیشه‌ای شدیم و ساعتی را توی خیابونای آبی آمستردام گشت زدیم. مادرم با دیدن مردمی که با دوچرخه از خیابون می‌گذشتن می‌گفت:
ـ توی این بارون و این سرما چه وقت دوچرخه سواریه.
زهره که منتظر بود تا از هر فرصتی به‌مادرم نیشی بزنه گفت:
ـ این مردم دوچرخه سواری نمی‌کنن، یا سرکارشون می‌رن و یا از سرکار می آن.
ـ این همه ماشین، خوب چرا با ماشین نمی‌رن؟
زهره دوباره با تمسخری گفت:
ـ اگه اینکارو بکنن که اینجا هم می‌شه تهرون.
به‌زهره چشم غره‌ای رفتم و او سگرمه‌هاشو تو هم کرد و مادرم هم دیگه چیزی نگفت.
از روی پل قدیمی‌ای که خواستیم بگذریم زن بلوندی در‌حالی‌که دامن کوتاه چرمی‌ای پوشیده بود با دوچرخه به‌سرعت از کنار مادرم رد شد و مادرم خودشو عقب کشید و با عصبانیت گفت:
ـ تو رو خدا نیگا کن این گیس بریده با این یه وجب دامنش نزدیک بود منو له کنه. تویخیابون دیگه راه رفتن بی‌خود بود. مادرم مرتب از سرما اعتراض می‌کرد. هوس چای داغی کرده بود. هرچه راه رفتیم کافه‌ی مناسبی ندیدم تا دقایقی توقف کنیم. چندبار وارد بارهای مشروب فروشی شدیم که عده‌ای نشسته بودن و لیوان‌های گنده‌ی آبجو را بالا می‌کشیدن. خیلی زود بیرون می‌زدیم. تا مادرم که آدم نمازخوان و با دینی بود به‌اش برنخوره. داشتیم حسابی خیس می‌شدیم. سر پیچ خیابان دم ساختمانی قدیمی چند نفر درحالی‌که هر کدام لیوانی چای در دست داشتن، گرم صحبت ایستاده بودن و سیگار می‌کشیدن. خوب که پوسترهای دم درو نگاه کردم دیدم که یک نمایشگاه نقاشی بود و ورود برای همه آزاد بود. دم درش که ایستادیم هوای گرم بخاری‌اش که به‌بیرون می‌اومد به‌صورتمون خورد. به‌بقیه گفتم جایِ خوبیه بریم داخل. زهره خندید از پشتِ‌سر به‌قیافه‌ی مادرم اشاره کرد و گفت:
نمایشگاه؟!! اونم با...؟!!
گفتم :
ـ آره مگه چیه؟ حداقل یه چای گرم و مجانی می‌خوریم.
زهره با عصبانیت خودشو کنار دیوار کشید و دستاشو رو سینه قفل کرد و گفت:
ـ من چای نمی‌خورم، اینجا می‌مونم شما با مادر هُنر شناست برید.
گفتم:
ـ زهره جون این حرفا چیه. یه چند دقیقه می‌ریم تو، گرم مون که شد میایم بیرون.
زهره گفت:
ـ آخه مگه جا قحتیه که بریم اینجا؟
گفتم:
ـ مگه نمی‌بینی که مادرم خسته شده، سردشه، چای می‌خواد؟
بالاخره ساکت شد و باهم داخل گالری شدیم. مادرم هم با عصاش پشتِ‌سر ما آروم آروم اومد. وارد سالن که شدیم نگاهی به‌دور و برکردیم و یه راست به‌سوی وسایل چای و قهوه که گوشه‌ی سالن روی میزی با رویه ابریشم قرمز چیده بودن رفتیم.
زهره که از حضور مادر با ما خجالت می‌کشید سعی می‌کرد از ما فاصله بگیره. چایی برا مادرم ریختم و ازش خواستم تا روی مبل سبز رنگ و گردی که وسط گالری بود بشینه تا منو زهره دوری بزنیم. در حقیقت می‌خواستم تا دور از چشم مادرم با زهره صحبت کنم.کهاینقدر با مادرم لَج نکنه. مادر بی ‌هیچ  اعتراضی نشست و عصاشو کنار زانویش تکیه داد و با دست به‌ما اشاره کرد و گفت:
ـ باشه برین.
منو زهره ‌راه افتادیم. گلبرگ هم آرام آرام پشتِ‌سر ما می‌اومد. بی‌اونکه چیزی از اون تابلوهای مدرن که همه فقط دایره و مربع‌های رنگی بودن بفهمیم، هر سه سالن گالری رو دور زدیم. وقتی به‌سالن اول برگشتیم زهره با خنده‌ای گفت:
ـ مادرت کو؟
به‌مبل سبز نگاه کردم، مادرم نبود. نگران شدم. دستپاچه توی سالن‌ها دنبال مادرم گشتم. جمعیت از هول و هراسی که در چهره‌ی من بود مشکوک به‌من نگاه می‌کردن. توی سالن از پشت شانه‌ی چند زن بلوند، روسری مادرمو دیدم.
جلو رفتم، دیدم درحالی‌که به‌عصاش تکیه داده، مقابل تابلویی ایستاده و انگشت حیرت به‌دهن برده و به‌تابلو خیره شده. بی‌آنکه به‌موضوع تابلو توجه کنم با کمی عصبانیت بازوشو گرفتم و گفتم:
ـ مادر اینجا چکار می‌کنی؟ آخه تو از این تابلو ها چی می‌فهمی؟ نزدیک بود گم‌ات کنیم ها.
 مادرم درحالی‌که هم‌چنان به‌تابلو خیره شده بود و بی‌اونکه منو نگاه کنه گفت:
ـ روله * !  داشتم به‌خودم نگاه می‌کردم.
ـ به‌خودت؟

صدای زهره را شنیدم که همراه با من متعجب تکرار کرد:

ـ به‌خودت؟

ـ آری همه ی کس !، این منم ، این نقطه‌ی خاکستری را می‌گم، که توی این دنیای ظلمات گیر افتاده، تک و تنها.
لحظه‌ای مکث کرد، طوری که انگار می‌خواد نفس تازه کنه؛ بعد گفت:
ـ ماندم این سیاهی چطور تا حالا له‌م نکرده!
به‌تابلو نگاه کردم. زمینه‌ی تابلو تمامن سیاه بود و فقط نقطه خاکستری‌ای را وسطش کشیده بودند.
* روله = فرزندم                                    دسامبر ٠٦       


......................................................................

 اگر 

ـ چرا این کارو کردی؟
ـ چه می‌دونستم، من که اونو نمی‌شناختم. من اصلن نمی‌دونستم که نصیب کی می‌شه. خیلی زودتر از اینا بخشیده بودمش. به کی؟ خودمم نمی‌دونستم. تازه برای من چه فرقی می‌کرد؟ همین‌که خیال می‌کردم که با این کارم زندگی یه نفرو نجات می‌دم برام کافی بود تا ورقه رو امضاء کنم.
ـ اما هیچ فکر کرده بودی که برعکس ممکنه زندگی یه نفرو مث من بگیری؟
ـ نه، چرا باید این فکرو می‌کردم؟ به‌اونجاش دیگه فکر نکرده بودم.
ـ می‌دونی اگه شما اینکارو نمی‌کردید الان من پیش زن و بچه‌ام بودم. هنوز خیلی زود بود تا از دستم بدن دخترم بی‌من می‌میره، زندگی‌اش سیاه می‌شه، دو روز طاقت دوریمو نداشت. باید هرشب موقه خواب براش قصه می‌خوندم. بعد بوس‌اش می‌کردم و دستی به‌سرش می‌کشیدم. حالا تو این چند روزی که من نیستم می‌دونی چه حالی داره؟ می‌دونی چه ظلمی در حقش کردی؟ می‌دونی که زندگیشو برا همیشه جهنم کردی؟
ـ گفتم که من تقصیری ندارم. درست به‌همین چیزا فکر می‌کردم که آدمایی مث تو رو برا بچه‌هاشون نگه دارم. و یا برعکس بچه‌ها رو برا پدر و مادراشون و همسراشون و خواهر و برادراشون نگه دارم. چه می‌دونستم که برعکس می‌شه؟ تو خودت توی عمرت به‌کسی خوبی نکردی؟ چیزی رو به‌کسی هدیه ندادی؟
ـ چرا دادم اما فقط یک‌بار. سال‌ها پیش یه همسایه داشتیم که یه مقداری فقیر بود. پسری داشت که چند سالی از پسر من کوچیکتر بود. مدتی بود که صدای گریه‌ی بچه‌شو می‌شنیدم. دوچرخه می‌خواست اما اونا توانایی مالی‌شو نداشتن تا براش بخرن. من هم دوچرخه‌ی پسرم که دیگه براش کوچیک شده بود و مدت‌ها توی انباری مونده بود رو بهشون دادم. فردای اونروز پسره همون‌جا توی محله زیر ماشین رفت و فلج شد. و بعد از اون هروقت اونو روی ویلچر می‌دیدم احساس گناه می‌کردم. احساس می‌کردم که اگر من اون دوچرخه رو بهش نمی‌دادم شاید الان اون بچه فلج نمی شد. تا جایی که تحمل نیاوردم و از اون محله اسباب‌کشی کردیم. و بعد از اون با خودم عهد کردم که دیگه ازین لطف ها به‌کسی نکنم. و نکردم.
ـ خوب رحمت بر پدرت. اولن که شما تقصری نداشتید. این باید پدر و مادر اون بچه مواظبش می‌بودن. دومن آدم که چیزی به‌کسی می‌ده دیگه ضامن عواقب خوب و بدش که نیست. تازه این یکی اینجور دراومد شاید بقیه که چیزای از من گرفتن آدمای خوبی باشن و کارای خوب بکنن. یک از همینا که یه کلیه از من گرفته زندگی لوکس اروپایی رو ول کرده و رفته افریقا و داره به‌بچه‌های معلول جنگی و ایدزی کمک می‌کنه، خوب این کجاش بده؟ تازه من شرط کرده بودم که هر کسی که عضوی از من بگیره باید بجاش خودش هم تعهد بده که اگه اتفاقی براش افتاد همین کارو برا دیگران بکنه.
ـ از یه میلیون آدم مگه یکی اینطور باشه. آدما پیچیده‌تر از اونن که در ظاهرشون می‌بینی.
ـ خوب پس توقع داشتی من از کجا اون بشناسم؟ تا اون روز ندیده بودمش باهم به‌بیمارستان آورده بودنمون. شانس‌اش بود.
ـ حالا چه اتفاقی برات افتاد.
-               در حقیقت برا من اتفاق جزئی افتاده بود. سر صبحونه خانم گفت که نونا کمی مزه‌ی کهنه‌گی می‌دن برو یه نون تازه بخر. دمپایی‌هامو پوشیدم و رفتم تا از نونواییاونطرف خیابون نون بخرم که یه موتور سوار به‌سرعت اومد و بهم زد. بعد که به‌بیمارستان بردنم حالت سرگیچه و تهوع داشتم. یکی دو بار تو آمبولانس استفراغ کردم. به‌بیمارستان که رسیدیم ازَم عکس گرفتن و معلوم شد که ضربه‌ی مغزی شده‌ام. نگو همین موتور سوار رو هم که به‌من زده بود، گویا دسته موتور رفته بوده توی ریه‌اش و کارشو ساخته بود. حالش خیلی خراب بود. آورده بودنش به‌همون بیمارستان. بعداز چند ساعت وضع من خیلی خراب می‌شه و دکترا ازم قطع امید می‌کنن. بعد که پرونده‌ی پزشکی‌مو که نگاه می‌کنن، می‌بینن که تو لیست اهداکننده‌ها هستم. تصمیم می‌گیرن که برا دادن اعضای بدنم به‌مریضای دیگه، با زنم صحبت کنن. زنم هم خیلی راحت و سریع موافقت کرد و ریه‌ام رو هم به‌همین آقای موتور سوار که حالا قاتل شما هم شده دادن.
ـ عجب!
ـ خوب حالا شما بگین که چه اتفاقی براتون افتاد.
ـ منم چند روز پیش که می‌خواستم دخترمو به‌مدرسه ببرم یهو همین آقا با موتورش نزدیک بود دخترمو زیرکنه. به‌اش اعتراض کردم و خواستم تا آرومتر از خیابون مدرسه، جایی که بچه‌ها رفت و آمد می‌کنن رد بشه. که به‌اش برخورد، موتورشو پارک کرد و اومد سراغم. منم دست دخترمو گرفته بودم و قصد دعوا نداشتم. اما اون درحالی‌که به‌من بد و بیراه  می‌گفت، دست توی جیبش کرد و چاقویی درآورد و یهو توی شکمم کرد.
ـ جلو دخترت؟
ـ آره.
ـ خوب بعد چی شد؟
ـ هیچی، درحالی‌که همین جوری دست دخترمو تو دست داشتم. رو زمین زانو زدم. از دخترم خواستم تا بره تو مدرسه. دیگه نفهمیدم که رفت یا همونجا موند و افتادنمو نگاه کرد.
ـ به‌همین راحتی؟
ـ هم‌چین هم با حضور دخترم راحت نبود.
ـ که اینطور.
ـ بله حالا اگه شما به‌این آقا ریه نمی‌دادین حالا بنده پیش دخترم بودم و به‌جای من ایشون داشت با شما خوش و بش می کرد.
ـ می‌گم پس چرا تا حالا نرفتی؟
ـ حقیقت‌اش دل نمی‌کنم. دائم دور و بَر خونه می‌پلِکم. تا دخترم آروم نگیره نمی‌تونم برم.
ـ از چی آروم بگیره؟
ـ از اینکه به‌دوری‌ام عادت کنه و بدون من راحت بخوابه.
ـ تو خودت چرا از اون موقه تا حالا نرفتی؟
ـ حقیقت‌اش منم منتظرم ببنیم که آخرین عضوم نصیب کی می‌شه و بعد می‌رم.
ـ آه، نگاه کن چه نور قشنگی!



 ......................................................

 سنگ و درخت
بر فراز تپه‌ای بلند و بی‌علف، تخته سنگ بزرگی زیر سایه‌ی تنها درخت جوانی آرام گرفته بود. از زمانی که درخت جوانه زده و سر از زیر خاک بیرون آورده بود، این سنگ را دیده بود که بی‌آنکه گذشت زمان در تغییر شکل‌اش تاثیری بگذارد همیشه همانی مانده بود که بود. اما درخت هرسال تغییر می‌کرد و می‌دید که بالا و بالاتر می‌رود. پائیزها برگ‌هایش می‌ریخت و بهاران جوانه‌های سبز و تازه می‌زد. شاخ و برگ‌اش رشد می‌کرد و پرندگان گوناگون به‌سویش می‌آمدند و روی شانه‌هایش می‌نشستند.
 نه سنگ می‌دانست چرا و چطور آنجا آمده و نه درخت. حالا هرچه بود روی آن تپه‌ی لخت و عور فقط آن‌ها بودند. بارها سنگ به‌اش پرخاش کرده بود که اگر تو نبودی اینهمه پرنده نمی‌آمدند روی من فضله کنند. و درخت گفته بود که اگر من نبودم و رویت سایه نمی‌انداختم که گرمای سوزان خورشید تا حالا متلاشی‌ات کرده بود. اما هردو خوب می‌دانستند که وجودشان برای هم لازم است. و دیگری زندگی را برای آن یکی قابل تحمل کرده است وگرنه از تنهائی دق می‌کردند.
سال‌ها گذر هیچ آدمی به‌آنجا نیفتاده بود. تا اینکه یک روز درخت دید کسی دارد از تپه بالا می‌آید. سنگ گفت‌:
ـ به‌گمانم کسی دارد به‌طرف ما می‌آید.
 سنگ گفت:
ـ چه عجب بالاخره پس از سال‌ها کسی اینطرف‌ها پیدایش شد.
و پرسید:
ـ فکر می‌کنی برای چه می‌یاد؟
درخت جواب داد:
ـ حتمن رهگذری است که از اینجا می‌گذرد و میاد تا کمی زیر سایه من روی تو بنشیند و برود. اما!
سنگ پرسید:
ـ اما چی؟
درخت گفت:
ـ می‌ترسم رهگذر نباشد.
سنگ با تعجب پرسید:
ـ منظورت چیست؟ پس چه‌کسی است؟
درخت گفت:
ـ اگر اشتباه نکنم. چیزهایی هم با خودش دارد.
سنگ پرسید:
ـ مثلن چه چیزهایی؟
درخت که خوب نگاه کرد، گفت:
ـ از این فاصله به‌خوبی پیدا نیست اما به‌گمانم چیزی مثل تبر یا پتکی را به‌دوش گرفته و بالا می‌آید.
لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
ـ شاید نجاری یا هیزم شکنی است.
کبوتری که روی شاخه بود گفت:
ـ و شایدم یک سنگ‌تراش.
درخت به‌کبوتر گفت:
ـ هی کبوتر تو سال‌هاست که می‌آیی روی شاخه‌های من می نشینی. حالا می شود یک کاری برای ما بکنی؟
کبوتر گفت:
ـ می‌دانم. بروم و ببینم که چه با خودش دارد.
درخت گفت:
ـ درست است.
کبوتر از روی شاخه برخاست و به‌طرف مرد که داشت هم‌چنان بالا می‌آمد پَر زد و روی سرش که رسید به‌دقت نگاهش کرد. بعد به‌سرعت برگشت و گفت:
ـ در یک دستش  پُتکی و با دست دیگرش تبری دارد و کیسه‌ای را هم رویِ دوش انداخته.
و دوباره روی شاخه نشست. درخت گفت:
ـ دیگر شک ندارم که رهگذر بی‌آزاری نیست.
سنگ پرسید:
ـ تو فکر می‌کنی برای کدام‌مان می‌آید؟
درخت گفت:
ـ من فکر می‌کنم نجار یا هیزم شکن است و برای بریدن من می‌آید.
سنگ گفت:
ـ منم فکر می‌کنم که حتمن سنگتراش است و برای من می‌آید.
درخت گفت:
ـ دیگر چه فرقی می‌کند که برای کداممان می‌آید. به‌هرحال من فکر می‌کنم که روز جدائی ما فرارسیده رفیق.
مرد که نزدیک شد، کبوتر پر زد و گریخت. مرد جلوتر آمد. زیر سایه درخت ایستاد. تبر و پتک را به‌تنه درخت تکیه داد و وسایل‌اش را از روی دوش زمین گذاشت و نفس عمیقی کشید. دست‌هایش را به‌کمرگرفت و به‌قامت درخت نگاهی کرد. دستی به‌تنه درخت زد و به‌آرامی روی لبه‌ی سنگ نشست. باد خنکی می‌وزید. صورتش حسابی عرق کرده بود. دقایقی هم‌چنان نفس نفس می‌زد. نفس‌اش که عادی شد کیسه‌ی توتون‌اش را درآورد و درحالی‌که چپق‌اش را پُر می‌کرد، به‌تنه درخت نگاه کرد. دقایقی بعد چپق‌اش را روی سنگ گذاشت و برخاست و به‌سراغ کیسه‌ی وسایل‌اش رفت. اره‌ای و بعد مقداری تخته چوبآورد و کناری گذاشت. درخت و سنگ هم‌چنان به‌او خیره شده بودند. کنجکاوانه  به‌وسایلش نگاه می‌کردند. بعد دوباره دست توی کیسه‌اش کرد و مقداری تور فلزی و طنابی نه چندان ضخیم را بیرون آورد.
تخته‌ها را روی زمین به‌صورت مربع چید و شروع به‌میخ کردن آن‌ها به‌هم کرد و قاپی ساخت. بعد توری نخی را روی چهارچوبی که ساخته بود گذاشت و کناره‌هایش را محکم میخ کرد. کلاف طناب را باز کرد و یک سرش را به گره‌گاهی از تنه درخت گره زد و بعد قطعه چوب گردی را  همراه چهارچوب توری‌ای که ساخته بود برداشت و زیر بغل زد و به‌اندازه درازای طناب آنطرفتر برد و آنجا سر دیگر طناب را به‌قطعه چوب گرد بست و با احتیاط به‌صورت عمودی مثل ستونی زیر لبه‌ی قاپ توری قرار داد؛ و زیر سایه درخت برگشت. روی تخته سنگ نشست.  چپق‌اش را برداشت و پُر از توتون کرد. در حالی‌که از دور به‌دامش چشم دوخته بود چپقش را روشن کرد.